روضه شب ششم محرم + متن روضه شهادت حضرت قاسم
متن روضه برای شب ششم محرم
شرمنده ام که اشک ندارم برای تو
گوهر نداشتم که بریزم به پای تو
یک قطره اشک آتش دوزخ کند خموش
این گوشه ای از اثرخون بهای تو
من از حرارتی که درون دلم بود
قال رسول الله (ع) :« إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَهٌ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً »(مستدرک الوسائل، ج ۱۰ص ۳۱۸)
شهادت امام حسین علیه السلام در دلهای افراد با ایمان آتش و حرارتی ایجاد میکند که هرگز خاموش نخواهد شد..
فهمیده ام که شیعه ام ومبتلای تو
زنده تر ازتو نیست به عالم خدا گواست
مانده است از ازل به ابد رد پای تو
توسوز داده ای به صداهای روضه خوان
غیر از تو نیست گرمی بزم عزای تو
حسین…..
هم منبری ،هم ذاکر ،هم سینه زن تویی
ما هیچ کاره ایم در این خیمه های تو
کرببلا سفره احسان مادرت
شد سفره دار مادر تو مجتبای(مجتبی) تو
آری هنوز خرج عزایت به دست اوست
اوکه شده است دارو ندارش فدای تو
پشت بقیع روضه تو بی کفن خوش است
چون روضه ی کریم به کرببلای توست
آقا…حسین…
فتیله ی عشق و سوز و مقتل خوانی دست خود اهلبیته،دست حضرت زهراست،هر شب یه جور برامون سفره پهن میکنند، امشب هم شب یتیم نوازیه، یا اباعبدالله،شب عاشورا همه حرف زدند،اخرین نفر قاسم بود دستش رو بالا گرفت،فرمود چیه عزیزم، فرمود:عمو فردا من هم کشته میشوم، ابی عبدالله فرمود: مرگ در ذایقه تو چگونه است،
صدازد بدون معطلی،پسر کریمه،باید بهترین جواب رو بدهد،صدا زد: “احلی من العسل” مرگ از عسل برای من شیرین تر است ،لذا ابی عبدالله فرمود: فردا تورا به بلای عظیم میکشند.
بخدا هرکس اقتدا به زهرا کرده،هر کس بیشتر زهرایی بوده تو کربلا بیشتر به بلا گرفتار شد
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شبهای مناجات حسن میافتم
میوزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم ولی نیست زره به اندازه تو
نه کلاه خودی نه یک زرهی نه سپری
من از آنجا که به موسی ایت ایمان دارم
میفرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت افتاده
نیست ممکن بروی ودل مارا نبری
قاسمم را بروی زین بگذارم باز هم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشدموی تورا شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و
یعنی تقسیم کننده
تو خودت قاسمی وسرزده تقسیم شدی
دو هجا بودی حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو ردشده اند رهگذری
جا به جا میشود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب دردسری
قاسم اومد جلو، ابی عبدالله عمامه امام حسن را بستند روی صورت را گرفت. چشم نخوره این بچهف، زینب سلام الله علیها می فرماید: وقتی داداشم حسین فرمود عباسم قاسم را روی اسب بگذار، همه دیدیم، پای قاسم به رکاب اسب نمیرسید، اینقدر قدش کوتاه بوده، اومد جلو ازرق شامی چهار پسرداره، فکر نکنید راحت به شهادت رسید، نه،
آموزش دیده علی اکبر است، دلاوره، پسر اول را با فن جنگی زد دومی و سومی و چهارمی، خیلی برا ازرق شمای سخت اومد، خودش اومد جلوی قاسم گفت من با این قدرتم با این بچه چکار کنم، اومد جلوی آقا به قاسم گفت: بچه چی میگی ؟ آقا فرمود اگه من بچه ام تو که ادعای رزم داری چرا بند پوتینت بازه، سرش را خم کرد، سرش را جدا کرد،
صدای الله اکبر بلند شد، اما این خوشحالی چند لحظه بیشتر طول نکشید، ابی عبدالله فرمود: نجمه برو تو خیمه برای قاسم پسرت دعا کن، دورش کردند. گفتند این پسر حسن، سردار جمل قاسم ِ،زد وسط لشکر، اون کسی که پرچم لشکر به دستش بود انداخت، لشکر را بهم ریخت، گفتند حریفش نمیشویم، چه کنیم ؟
اول سنگ بارانش کردند، حالا آقا کلاه خود نداره، سنگ ها به سر و صورتش میخوره، نیزه داره حمله کردند بلندش کردند، حسین … با نفسی که براش مونده بود صدا زد عمو به دادم برس، از بالا انداختنش، ابی عبدالله به عجله اومد، دید قاتل موی قاسم رو به دست گرفته، میخواد سر قاسم رو جدا کنه، ضربه زد دست نانجیب رو جدا کرد،
ملعون صدا زد قبیله اش اومدند، درگیری سر بدن قاسم شد، همه سوار بر اسب بودند، هفده نفر رو ابی عبدالله زد، اما بین این درگیری صدا از زیر سُم اسب ها، عمو استخوانم شکست، دو تا سر روی نیزه بند نشد، یکی سر قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام، یکی سر قاسم بن الحسن علیه السلام، چرا ؟
چون زیر سم اسب این صورت له شده بود. ابی عبدالله همه رو زد کنار، دید قاسم داره جون میده، پاهاش رو روی زمین میکشه، گفت: عمو جان برای من سخت است یه چیزی از من بخوای من نتونم حاجت روات کنم، آخه صداش رو از زیر سم اسب ها میشنید، بدن رو بلند کرد، حرکت کرد، راوی میگه قد و بالای ابی عبداله بلند بوده، دیدم تمام قد داره راه میره، اما پاهای قاسم داره رو زمین کشیده میشه، یعنی بند بند بدنش جدا شده …حسین …
متن روضه شب ششم محرم برای حضرت قاسم (ع)
تا که از چهره ات نقاب افتاد
رونق بزم آفتاب افتاد
چهره ی مجتبائیت گُل کرد
در دل دشت التهاب افتاد
دید عباس رزم شاگردش
دید صحرا در اضطراب افتاد
وقتی اومد شروع کرد با اون ملعون ازرق شامی جنگیدن، با پسراش جنگیدن، عباس بالا بلندی ایستاده بود، هی قاسم رو تشویق میکرد، مرحبا به قاسم، نمی دونم مادرش کربلا اومده یا نه، اما اگه اومده اون لحظات با صدای تشویقات عباس، چه حالی پیدا میکرد نجمه خاتون، قاسمم بارک الله، بارک الله، احتمال به قریب به یقیق، اومده کربلا،
آخه اومد دید پشت خیمه ها قاسم نشسته زانوهاش رو بغل گرفته بود، داره گریه میکنه، قاسمم برا چی داری گریه میکنی ؟ گفت: مادر دو تا منظره یادم اومد الان، اول یادم افتاد، وقتی لحظات آخر بابام داشت جون میداد، عموم حسین کنار بابام نشسته بود، یه وقت دست من و تو دست حسین گذاشت،
صدا زد گفت: حسین جان، این امانت من دست تو است تا کربلا، فهمیدی برا چی ابی عبدالله با تأمل اجازه میدان رفتن به قاسم داد به قاسم بر خلاف علی اکبر، علی اکبر که میخواست بره میدان، معطل نکرد ابی عبدالله، وقتی اومد بی معطلی گفت: بابا برو، علی جان برو میدان، اما قبلش برو یه بار زینب تو رو ببینه، بچه ها تو خیمه تو رو ببینند،
اما قاسم اومد ابی عبدالله این پا اون پا کرد، معطل کرد، چرا ؟چون لحظات آخر، امام حسن دست قاسم رو گذاشت تو دست برادرش، داداش این امانت پیشت باشه، میدونی دلم کجا رفت ؟تا علی اومد بدن فاطمه رو تو خاک بذاره، گفت:
تا ابد مجروح زخم کاری ام
وای من از این امانت داری ام
مادر یادم نمیره اون منظره رو، بابام گفت کربلا، برا عموت جان فشانی کن، من خودمو آماده کرده بودم، برا امروز، دیشبم که از عموم پرسیدم، آیا من به شهادت میرسم، یا نه ؟ عموم گفت: قاسمم مرگ در ذائقه ات چطوره ؟ گفتم: احلی من العسل، از عسل شیرین تره”
بچه رزمنده ها با این جمله خیلی انس دارند “اما امروز رفتم از عموم اذن بگیرم، اجازه نمیده من برم میدان، چیکار کنم، پس چی شد، که گفت: به بلای عظیمی دچار میشی، کو اون بلای عظیم، عموم که اجازه میدان رفتن به من نمیده، حالا یا بازو بند، یا صندوقچه، گفت: قاسمم این و بردار به عموت نشون بده،
اگه عموم این دست خط رو ببینه، دست رد به سینه ات نمیزنه، تا قاسم دست خط پدر رو داد خدمت ابی عبدالله، ابی عبدالله رو چشماش کشید، گفت: بوی حسنم رو داره میده، بوی برادرم رو داره میده، وقتی خواست بره میدان، روایت میگه دست در گردن عمو انداخت، اینقدر حسین و قاسم با هم گریه کردند، وغُشی علیهما، دوتایی رو زمین افتادند
همه از نعره ی تو فهمیدند
کار با پور بوتراب افتاد
تا حریف نبرد تو نشدند
بارش سنگ در شتاب افتاد
گفت: نمی تونید با این نوجوان بجنگید، سنگ بارانش کنید، چند نفرو کربلا سنگباران کردند، اول حر بود عابس بود، قاسم بود، اما سنگ باران چهارم، اصلاً قابل قیاس با کسی نبود، دور حسین رو تو گودال گرفتند، امام باقر فرمود: اینقدر سنگ به بدن بابام زدند
گوئیا زخم آتشین خوردی
یا عمو گفتی و زمین خوردی
به سرت سر رسیده ام برخیز
شاخه ی یاس چیده ام برخیز
سیزده سال انعکاس حسین
پسر قد کشیده ام برخیز
خاطرات قدیمی یثرب
اشک های چکیده ام برخیز
تا نفس های آخرت نشود
تا کنارت رسیده ام برخیز
من جوان مرده ام بمان پیشم
خسته ام قد خمیده ام برخیز
با تنت در برابرم چه کنم
شرمگین از برادرم چه کنم
که زده شانه ات به پنجه ی خویش
که چنین تاب داده مویت را
حیف مشتی زکاکُلت مانده
گیسویت دست قاتلت مانده
بیشتر مثل مجتبی شده ای
ولی افسوس بی صدا شده ای
مثل آیینه ای که خورده زمین
تکه تکه،جداجدا شده ای
قد کشیدی شبیه عباسم
هر کجا تیر خورده وا شده ای
صدای قاسم که بلند شد، یا عما، بازم بر خلاف علی اکبر، که صدای علی اومد، زینب میگه دیدم زانوهای داداشم داره میلرزه، آروم سوار بر مرکب شد، حسین دیگه رمق نداره، اما تا صدای قاسم اومد، روایت میگه، عقاب آسا اومد وسط میدان، اون نانجیبی که اومده، قاتلی که کنار قاسمه،
ابی عبدالله بعضی از روایات میگن: اون نانجیب رو به درک واصل کرد، بعضی ها میگن دستش قطع شد رو زمین افتاد، امدن اینو نجات بدن، بدن قاسم زیر سُم اسب ها بود، مجسم کنی، بیچاره ات میکنه، این ناجیب ها رو که ابی عبدالله فراری داد، دید قاسم پاهاشو داره رو زمین میکشه، آروم میگه یا عما،
گفت:برا عموت خیلی سخته صداش بزنی، نتونه کاری برات انجام بده، عزیز برادرم.
سؤاله برا من، چرا به قاسم گفتی اقاجان به بلای عظیم، دچار میشی ؟ بلای عظیم هم بود، تنها بدنی است که دو بار پامال سُم مرکب ها شده، اما عرضم اینه، هر جوری بود بدن رو از زمین برداشت، درسته سینه به سینه قاسم پاها رو زمین میکشید، اون نوجوانی که پاهاش به رکاب مرکب نمی رسید، پاها رو زمین میکشید،
بلاخره بدن رو آورد به خیمه، اما بدن علی اکبر رو هرچی نگاه کرد، دید تنهایی نمیتونه برداره، گفت:جوان های بنی هاشم بیایید….بلند بگو یا حسین.
متن مداحی شب ششم محرم از حسین سازور برای سینه زنی
متن روضه حضرت قاسم (ع)
این خانواده همینن، قول بدن پای قولشون می مونن، شب عاشوراء این آقا زاده ی سیزده ساله ای که امشب اومدی براش ناله بزنی، وقتی عمو بهش گفت: مرگ در نزد تو چگونه است، چه کرده من نمی دونم، این جمله چقدر زیبا می درخشه بر تارک تاریخ کربلا، وقتی دید وجود قاسم لبالب از عشق شهادته،
تا قاسم گفت: اهلا من العسل، بعد گفت: عمو آیا من کشته میشم فردا، آیا اجازه میدان دارم خودم رو برات فدا کنم، عمو بهش قول داد، فردا تو رو می کشند، ابی عبدالله از شب عاشوراء تکلیف قاسم رو روشن کرد، فرمود:می کشنت، به بلای عظیمی دچارت می کنن، همه ی مقاتل نوشتند، من می خوام بگم این بلای عظیم چیه امشب،
قول داد قاسمم خودت رو آماده کن، از موقعی که عمو بهش گفت تو رو می کشند، دیگه سر از پا نمی شناخت، اول رفت تو خیمه، مادرم شمشیرم رو بده، خودش رو آماده کرد، جانم به این آقازاده، چه کرده امام حسن علیه السلام، چه پسری، چه میوه ی دلی، چه اتفاقی است که یک جوون سیزده ساله این قدر جگردار می شه،
این قدر نترس می شه، این قدر بی مهابا، وقتی مقتل رو ورق می زنی، می بینی این آقا زاده زده به قلب لشکر، ان تنکرونی فانابن الحسن، چند هزار نفر، جلوی قاسم لال شدند، وقتی گفت: من پسر حسنم، آیا این به خاطر اینه که پسر امام مجتبی است، یه دلیلش همینه،
آقا امام باقر علیه السلام فرمود: خوشبخت اون پدری است که پسرش رفتار و کردار و چهره اش به او بره، این پدر می تونه بگه من خوشبختم، آقا امام حسن علیه السلام، شما چیکار کردید تو جمل، چه کردی تو اون جنگ ها که این پسر سیزده ساله ات، یه نفری بایسته بگه اهلا من العسل، یه حرفی بزنم سادات ببخشند، درسته این پسر امام مجتبی است،
اما نوه ی زهراست، این پسر، نوه ی صدیقه ی کبری است، اصلاً شیر مادر تو وجودشه، مادر بزرگ وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها باشه، قربونش برم، این ها به مادربزرگشون رفتن، هم خودش و هم اون عبدالله، عبدالله هم همینه، اینها به مادر بزرگ رفتن، هم به امیر المؤمنین علیه السلام، هم به بی بی دوعالم، اجازه بده من یه جمله بگم،
اینها بی خود نبود اینهمه شجاع بودن یه تنه به قلب دشمن زدند، آخه مادر بزرگشون هم یه نفری جلو همه ایستاد، ببخشید مُحرمه، نمی تونم راحت روضه ی فاطمیه بخونم، اما یه جمله ،سادات گریه می کنن ؟ اینها از مادر بزرگ یادگرفتن، یه نفری اومد کمر بند مولارو گرفت، برو مقتل رو بخون، وقتی عمو بهش اجازه ی میدان داد، رفت،
اومد از عمو جدا بشه، اون وداع و اون گریه ها و حتی غشیه علیهما بماند، می دونی قاسم یه نگاه به عمو کرد چی گفت: دقیقاً همون جمله ای رو گفت، که مادرش تو مدینه گفت، وقتی از تو مسجد مولا رو آورد بیرون، یه نگاه کرد فرمود: روحی لروحک الفداه یا اباالحسن، نفسی بنفسک الوقاء یا اباالحسن، قاسمم یه نگاه به عمو کرد،
عمو قاسم فدات بشه، اجازه دادی من برم، رفت میدان، چه میدان رفتنی، شروع کرد رجز خوندن، الله اکبر، تا خودش رو معرفی نکرده، حواست هست قاسم چه جوری رفته میدان، قاسم تنها شهیدی است که به اندازه بدنش سپر و جوشن پیدا نشد، ابی عبدالله یه تیکه از آستینش رو کند، هم براش عمامه درست کرد،
تحت حنکش رو مثل کفن تن قاسم پوشوند، حواست هست یا نه، اصلاً تصور میکنی یه نوجوان سیزده ساله، هر کاری کردن، پاش به رکاب اسب نرسید، لااله الا الله، می خوام یه حرفی بزنم، شب شیشم دارم میگم، می دونی لشکر دشمن جوهرو وجود نداشتن این نانجیب ها، اصلاً از مبارزه تن به تن فراری بودن،
شما برو تاریخ رو ورق بزن، اینها آدمی نبودن رو در رو با کسی مقابله کنند، نامرد بودند، همه کاراشون رو کوفیا با نامردی جلو بردن، می دونی رسمشون چی بود، رسمشون این بود، اول سنگ باران می کردند، خودت جلو تر از من برو، کربلا چهار نفر رو سنگ بارون کردند، خیلی عجیبه، یه بار حُرّ رو سنگ بارون کردند،
مقتل می گه یه بار عابث رو سنگ بارون کردن، یه بارم قاسم سیزده ساله رو، آخریشم که خود ارباب بی کفن ما حسین علیه السلام بود، داشت حرف می زد، سنگ بارونش کردن، بگذرم، تا گفت: ان تنکرونی فانابن الحسن، لشکر دیدن حریف این نمی شن، داستان ارزق شامی رو شنیدید، هر کی رو فرستادن، تک به تک تن به تن با قاسم بجنگه دیدن نه،
این معلوم جگر داره، فهمیدن این نوه ی علی است، دیدن فایده نداره، لشکر و باز کردن، قاسم و کشوندن وسط لشکر دشمن، وقتی قاسم اومد وسط میدان، هی پشت سرش لشکر جمع شد، قاسم رو محاصره کردن، شروع کردن سنگ باران کردن، ای وای…
تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند
از قصد روی زخم تنم بیشتر زدند
قبل از شروع ذکر رجز مشکلی نبود
گفتم که زاده ی حسنم بیشتر زدند
این ضربه ها تلافی بدر و حنین بود
گفتم علی و بر دهنم بیشتر زدند
حسین………شما باید نگاه کنید ببینید یه عالم با محاسن سفید اشک می ریزه، آدم منقلب می شه، حالا تصور کن، امام زمان (عج) با این روضه ها چه میکنه، یه بیت:
می خواستند از نظر عمق زخم ها
پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند
فقط یه جمله بگم، یه لحظه کار به جایی رسید ابی عبدالله دید صدای قاسم داره میاد، یکی از لابه لای اسب ها هی می گه عمو کجایی، حسین………قربونت برم آقا جان، من شک ندارم تو قاسم رو بیشتر از علی اکبر می خواستی، این جنس شما اهلبیته، آخه این یتیمه، این عزیز داداشته، یادگاری بود، ای وای، رسید به قاسم،
بعضی مقاتل نوشتند، ابی عبدالله تا رسید دید سر قاسم تو دست قاتله، الانه که سر از بدنش جدا کنه، آی حسین… می خوام یه جمله بگم، هر کی تاحالا ناله نزده، ای وای، ابی عبدالله چقدر قد داره، قد و بالای حضرت چقدره، یه نوجوان سیزده ساله ام چقدر قد داره، خودت دیگه بقیه روضه رو بخون، من میشینم گریه میکنم،
لشکر دیدن ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده، می خوای بدونی بلای عظیم یعنی چی ؟ دیدن قاسم رو حسین به سینه چسبونده، اما پاهاش رو زمین کشیده می شه، ای حسین……………. حالا دستت رو بیار بالا به نیت فرج امام زمان (عج) ،سه مرتبه یا حسین، یاحسین، یاحسین
متن روضه قاسم بن الحسن (ع)
قاسم سه سال یا کمتر داره اما خوب می فهمه، خوب می بینه:
طفل عاشق کی ز عشق بیگانه است
بچه ی پروانه هم پروانه است
دید باباش صداش زد، جلوی عمو سر به زیر نشسته است، امام حسن (علیه السّلام) دست قاسم را تو دست ابی عبدالله گذاشت، سفارش کرد، این جانشین من در کربلا با توست … .
آری، او مصداق این آیه است:
(قال انی عبدالله اتانی الکتاب وجعلنی نبیا)
فرمود: قاسم جان ! یه وصیت شفاهی کنم، عموت کربلا میره، نذاری غریب بمونه، همه ی خانواده بر حسن (علیه السّلام) گریه کردند، این بچه ده سال تو دامن عمو بزرگ شد … .
ابی عبدالله همون احترامی که به دیگر بچه هاش می کنه به قاسم و عبدالله می کنه، عبدالله همش سکوت داره، همش دارای ذکر است، تا شب عاشورا سردارها سخن گفتند، تا گفت: عمو جان ! عمو فرمود: جانم، کاَنَّ منتظر بود، قاسم حرف بزنه، آیا من هم فردا فدای شما می شوم، فرمود: مرگ در ذائقه ی تو چگونه است، بی درنگ فرمود: احلی من العسل
نه برای علی اکبر (علیه السّلام) و نه برای عباس (علیه السّلام) این جمله ای که برای قاسم فرمود را نگفت: فرمود: نه تنها فردا شهید می شوی، بلکه به بلای عظیم گرفتار می شی.
تنها رزمنده ای که هیچ زره به تن نکرده قاسمه، آمد میدان صدا زد: ان تنکرونی فابن الحسن گفت: هذا حسین کالاسیر … .
برگشت به سمت خیمه ها فرمود: عمو ! تنشمه، فرمود: الان به دست جدم سیراب می شی، برگشت میدان، بعضی پیرمردهای کوفه گفتند: این پسر سلطان جمل است، ریشه ی جملیون را از کار انداخته، فقط باید محاصره اش کرد، از دور نیزه پرتاب کنید، سنگ بزنید، قاتل اومد … .
میان این همه آشوب و نیزه و شمشیر
مرا ببخش اگر مثل لاله وا شده ام
به خاک خیمه گه آرام بگذاریدم
مرا که زیر سم اسب نخ نما شده ام