مذهبی

داستان حضرت موسی (ع) و پیرمرد آتش پرست چه بود؟

از سری سخنرانی های استاد شیخ حسین انصاریان داستان حضرت موسی (ع) و پیرمرد آتش پرست است که از قول مرحوم ملا احمد نراقی بیان شده است ، با هم می خوانیم.

دوازده-سیزده سالم بود که یک شعری را از مرحوم ملااحمد نراقی حفظ کردم و تا حالا هم در ذهنم نگه داشتم، بعد دیدم که مرحوم نراقی این شعری را که گفته، براساس یک روایت است؛ ولی خیلی این روایت را زیبا شکل داده است. خلاصه‌اش این است: کلیم‌الله داشت در مصر به طور می‌رفت، یک پیرمرد ۷۷-۷۸ سالهٔ گبر و آتش‌پرست، در راه برای رفع خستگی نشسته بود که کلیم‌الله را دید، گفت: کجا می‌روی؟ گفت: کوه طور. آتش‌پرست بود، اما موسی به او نگفت به تو چه! انبیا با مردم خیلی زیبا حرف می‌زدند.

کلیم، کجا می‌روی؟ طور! برای چه می‌روی؟ با خدا مناجات کنم! گفت: من چندتا پیغام دارم، به خدایت و نه به خدایم، خدا را قبول که نداشت! چندتا پیغام دارم، به خدایت می‌رسانی؟ گفت: آره بگو! گفت: صحبتت که با خدا تمام شد، به او بگو:

گو فلان گوید که چندین گیرودار

هست من را از خداییِ تو عار

«عارم می‌شود که تو خدای من باشی، ننگ دارم!»؛ این یک پیغام بود.

گر تو روزی می‌دهی، هرگز مده!

من نخواهم روزی‌ات، منّت منه

«هی اعلام نکن که بندگان، من روزی‌تان را می‌دهم، به یکی مثل من نمی‌خواهم روزی بدهی»؛ این هم یک پیغام، پیغام دیگر هم بگو من نمی‌خواهمت!

زین سخن آمد دل موسی به جوش

گفت با خود تا چه گوید، حقْ خموش

گفت شایسته است که ما این حرف‌ها را به خدا نزنیم! رفت و راز و نیاز کرد، عشق‌بازی کرد، با پروردگار حال کرد، تمام شد و سرش را پایین انداخت تا برگردد.

گفت حق کو آن پیام بنده‌ام؟

مگر آن بندهٔ من به تو سه‌تا پیغام نداده، پس چرا سکوت کرده‌ای؟ چرا نمی‌گویی؟

گفت موسی من از آن شرمنده‌ام!

خطاب رسید: او منتظر جواب است، الآن که داری می‌روی، او را می‌بینی، به او بگو که اگر تو از من عار داری، من اصلاً از اینکه تو بندهٔ من باشی، عار ندارم و خوشم می‌آید که بنده دارم، آن هم تو هستی!

گر نخواهی روزی‌ام من می‌دهم

روزی‌ات از سفرهٔ فضل و کرم

تو بگو که من روزی‌ات را نمی‌خواهم، من قطع نمی‌کنم و روزی‌ات را می‌دهم. من را نمی‌خواهی؟ من تو را می‌خواهم! به همهٔ ما دارد می‌گوید؛ حالا ما که از این فضولی‌ها نمی‌کنیم، اما با گناه فضولی می‌کنیم، با حرف نه! من را نمی‌خواهی؟ من تو را می‌خواهم!

چون که موسی بازگشت از کوه طور

طور نِی، بل قُلزُم ذَخّار نور

به موسی گفت که پیام من را به خدا رساندی؟ گفت: من که نرساندم، خود خدا به من گفت برسان و من رساندم. گفت: چه گفت؟ گفت: این‌جور جواب داد:

بود گمراهی ز ره افتاده پس

آن جوابش بود آواز جرس

«زنگ بیدارباش الهی زد و بیدارش کرد».

سر به زیر انداخت لختی شرمگین

«خب آدم خجالت می‌کشد که یک چیزهای دیگر گفته و یک چیزهای دیگری دارد در جواب می‌شنود»!

آستین بر چشم و چشمش بر زمین

سر برآورد آن گهی با چشمِ تر

با دلی سوزان و قلبی پر شَرَر

گفت ای موسی، دهانم دوختی

از پشیمانی تو جانم سوختی!

موسیا ایمانْ مرا بر یاد ده

ای خدا پس جانِ من بر باد ده

«موسی مسلمانم کن و اگر می‌بینی که مسلمان نمی‌شوم، مرگ من را برسان که دیگر بیشتر از این از تو خجالت نکشم».

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا