اشعار ام البنین برای حضرت عباس، به عربی و فارسی
در این مطلب از سایت تریپ لند اشعار ام البنین برای حضرت عباس، به عربی و فارسی را برای شما آماده کرده ایم. امیدواریم از این مطلب لذت ببرید.
بعد از شهادت حضرت فاطمه زهرا امام علی با ام البنین ازدواج کردند. ایشان فردی بسیار مهربان بود و فرزندان حضرت زهرا را از فرزندان خودش هم بیشتر دوست داشت. او صاحب چهار فرزند به نام های عباس، عثمان، عبدالله و جعفر شد. هر چهار پسر او در جنگ عاشورا شهید شدند. حضرت عباس فرزند بزرگ ایشان بود که بسیار شخصیت مهربان و فداکاری داشت. در ادامه می خواهیم اشعار ام البنین برای حضرت عباس را به عربی و فارسی بخوانیم.
اشعار ام البنین برای حضرت عباس به عربی
یَا مَنْ رَأَى الْعَبَّاسَ کَرَّ عَلَى جَمَاهِیرِ النَّقَدِ وَ وَرَاهُ مِنْ أَبْنَاءِ حَیْدَرَ کُلُّ لَیْثٍ ذِی لَبَدٍ
اى که عباس را دیدى حمله میکرد بر تودههاى فرومایه و از فرزندان حیدر هر شیر یالدارى دنبال او بود
أُنْبِئْتُ أَنَّ ابْنِی أُصِیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطُوعَ یَدٍ وَیْلِی عَلَى شِبْلِی أَمَالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ
خبردار شدهام که به سر فرزندم ضربت وارد شده درحالى که بریده دست بود واى بر من بر شیر بچهام که ضربت عمود سرش را خمیده کرد
لَوْ کَانَ سَیْفُکَ فِی یَدِیْکَ لَمَا دَنَا مِنْهُ أَحَدٌ
اگر شمشیرت در دستت بود کسى نمى توانست به تو نزدیک شود
همچنین این اشعار از جانب امالبنین نقل شده است:
لا تَدْعُوِنِّی وَیْکِ أُمَّ الْبَنِینَ تُذَکِّرِینِی بِلِیُوثِ الْعَرِینِ
واى بر تو مرا دیگر مادر پسران مخوان که مرا به یاد شیران بیشه ام میاندازى
کَانَتْ بَنُونَ لِی أُدْعَى بِهِمْ وَ الْیَوْمَ أَصْبَحْتُ وَ لا مِنْ بَنِینَ
مرا پسرانى بود، که به آنان خوانده مى شوم اما امروز براى من پسرانى نیست
أَرْبَعَةٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبَى قَدْ وَاصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتِینِ
چهار پسر مانند کرکسان بلندیها که با بریده شدن رگ حیات یکى پس از دیگرى به مرگ پیوستند
تَنَازَعَ الْخِرْصَانُ أَشْلاءَهُمْ فَکُلُّهُمْ أَمْسَى صَرِیعاً طَعِینَ
نیزهها بر پیکرهایشان ستیزه داشتند همه آنان با تن مجروح به خاک افتادند
یَا لَیْتَ شِعْرِی أَ کَمَا أَخْبَرُوا بِأَنَّ عَبَّاسا قَطِیعُ الْیَمِینِ
اى کاش میدانستم آنچنان است که خبر دادند این که دست عباسم بریده شده بود
اشعار ام البنین برای حضرت عباس به فارسی
ای که از عـشـق عـلـی پـیـرو الله شدی مطمئن باش که بی فـاطمه گمراه شدی
نـوکـر شیـرخـدا باش و ببـین شاه شدی خوش بحـال تو اگر عابر این راه شدی
شـعـر من در پـیِ خود دیـدۀ تـر می جـوید
گـوش کـن ام بـنـیـن با پـسـرش مـی گـویـد:
بـازوانـت چـقــدر مـثـل پــدر می مـانـد روی نـورانـی تـو مـثـل قـمـر می مـاند
لعل لبهای تو شیرین چو شکر می ماند صورتت کعبه و خالت چو حجر می ماند
وارث غـیـرت مــولای زمـیـنــی پــســرم
ســـنـــد مــــادری اُمّ بــنــیــنــی پـــســـرم
ایـنـقـدر آه نـکـش نـالـه نزن گریه نکن هرچه دیدی الم و درد و محن گریه نکن
با زمین خوردن و افتادن من گریه نکن حـداقـل جـلـوی چـشـم حسن گریه نکن
چونکه در کـودکی ازدست کسی رنـجـیده
وســط کـــوچــه ای افــتــادن مـــادر دیــده
قـسـمـتـم شد در این خـانه کنیزی پسرم با کـنـیـزیست رسیدم به عـزیزی پسرم
من نـبـودم قـدحـی اشک نریـزی پسرم گوش واکن که بگویم به تو چیزی پسرم
بــنــگــر تـاب و قــرار دل بــی تــابـت را
این حسیـن است بـبـین صورت اربابت را
این کبوتر همه جا بر پَر خود حساس است نوکرش باش که بر نوکر خود حساس است
پسر فاطمه بر خواهر خود حساس است بیشتر از همه بر مادر خود حساس است
پیش او شـانـه به مـویت نـزدم گـریـه نکن
یا اگـر بـوسـه به رویـت نـزدم گـریـه نکن
بیـن این مـردم بـد ذات هـوادارش باش سپرش باش و نگهبان و نگهدارش باش
توامان نامه نگیر از کسی و یارش باش علمش را که به تو داد عـلمدارش باش
سـعـی کن با همه نـیـروت عـلـم را بـردار
غــیـرت مـادری ات را به تـمـاشـا بـگـذار
کـربـلا می روی و مـونـس آنها هـستی یک تـنـه ارتـش بـا غـیـرت آقـا هـستی
گوش کن تو سپر عتـرت زهـرا هستی پس رکـاب قـدم زیـنـب کـبـری هـستـی
حـرفـم این است که هـمـواره مؤدب باشی
بـیـشـتـر دور و بـرحـضـرت زینب بـاشی
میشوی یک تنه سرلشگر و سقای حرم مـیـشـوی مـایـۀ آرامـش دل های حــرم
پـسـرم شـاهـرگـت را بـده در پای حرم نـگـذاری کـه بـیـایـنـد تـمـاشـای حــرم
نـگـذاری کـه غـمـی قـسـمـت زیـنـب باشد
یـا که چـشـمـی به قـد و قـامت زینـب باشد
کـودکـان تشنـه که باشند خودت سقـایی تشنه باشد علی اصـغـر بشود غـوغایی
مـایـۀ راحــتــی و دلـخـوشـی آنـهــایـی مـطـمـئـنـد که با مـشـکِ پُـری مـی آیی
گرچه از سوزعطش پیکر تو غرق تب است
قطره ای آب نخور اصغرشان تشنه لب است
مشک بردار که خشکیدن لبها حتمی ست عجله کن تو که پـاییدن دریا حتمی ست
مـوقـع آمدنت حـمـلـۀ اعـدا حـتـمی ست تیـربـارن شدن جسم تو آنجا حتمی ست
جـای بـاران پـسـرم تـیـر سـویت می ریزد
مشـک اگـر پـاره شـود آبـرویت می ریـزد
ماه دنیـایی و مهـتاب به تو وابسته ست ساقی خـیمه ای و آب به تو وابسته ست
دل دُردانـه بـی تـاب به تو وابـستـه ست تو علمداری و ارباب به تو وابسته ست
تو که بر خـاک بیافتی سپـرش می شـکـنـد
عـلـم تـو که بـیـافـتـد کـمـرش مـی شـکـنـد
گرچه از لشگر بی شـرم بلا می بـیـنی در سیـاهـی زمین نـور خـدا می بـیـنـی
گرچه از نیـزه و شمشیر جـفـا می بینی در عوض گل پسرم فاطمه را می بینی
پـسـرم از مـن دلـخـسـتـه سـلامـی بـرسان
جای من چـادر خاکی شده اش را بتکان
زبان حال حضرت ام البنین و حضرت سکینه
با نور استجابت و ایمان عجین شدی وقتی که با ولی خدا همـــنشین شدی
عطــر بهشت در نفست موج میزنـد حـالا دگر تو بانوی خُـلد بـرین شدی
زهراکهرفت دلخوشی ازخانه رفته بـود تو آمدی واین همه شورآفــرین شدی
بی شک برای مادری زینب وحسین شایسته ای که فـاطمه ی دومیـن شدی
در سیره ات شکوه نجابت چه دیدنی ست آوازۀ خضوع و خشوعت شنیدنی ست
یعنی حسین فاطمه جانم فدای توست عباس من، فدایی کرب وبـلای توست
با خود دوباره خاطره ها را مرورکن از روزهـــای خوب مدینه عبـور کن
این روزهاکه خاطره هاهم دمت شدند تنـــها انیس قـلب پـر از ماتـمت شدند
چندی ست پاره های دلت رفته اند آه تومانده ای ونم نـم این اشک گاه گـاه
با قلب توحکایت هجران چه ها نکـرد یک لحظه هم تو راغم و غربت رها نکرد
تنگ غروب بود ودلت ناگهان گرفت ماننـــد چـشم ابری تو آسـمان گرفت
پُرشد زعطرسیب غریبی هوای شهر پیچید بـوی پــیرهنی در فضای شهر
مثل نسیم کوچه به کوچه خبــر وزید مـــادر بیــا که قافلـه ی کربلا رسید
یک شهر چشم منتظر واشک بی امان برگشته است از سفر عشق کـاروان
برگشتهـ با تلاطم اشک و خـروش آه دارد هزار خاطره از دشت و خیمهگاه
تومی رسی وروضه هم آغاز میشود بغض از گـلوی خاطره ها باز میشود
هر کس نشسته گوشه ای وروضه خوان شده اما سکینه بـــا دل تـو هــمزبان شده
هم ناله با دو چشم ترت حرف میزند از جـای خالی پسرت حـرف میزند:
یادش بخیر لحظه ی شیریــن گفـتگـو یادش بخیر زمزمه های عـمـو عمو
یادش بخـیـر دیـده ی بیـــدار کربـــلا شب ها صدای پــای علمدار کـربـلا
یادش بخیرمشک وعلم در دو دست او آرامش تـمـام حــرم در دو دسـت او
در چشم هاش عشق و نجابت خلاصه بود او ترجمان شور و شکوه و حماسه بود
سقای عشق و آب و ادب بـود؛ماه تو نـــام آور تمـــام عــــرب بود ماه تو
داغ تو تازه تر شده با حرف های او وقتش شده تو روضه بخوانی برای او
رو میکنی به او که فدایت سکینه جان جانم فدای حُجب و حیایت سکینه جان
شـاید نگـاه تـوســت به قــدّ خمیـده ام یا اینکه شرم میکنی ازاشک دیده ام
دیگـر شکستـه قامت ام البنـین بخوان ازروضه های ماه من ای نازنین بخوان
نام آوران به شوکت او بُرده اند رشـک درعلقمه چه شد که به دندان گرفت مشک
آخر چگونه بر سرِ ماهـم عـمود؟..آه دستـی مگر به پیکر سقا نبود؟ … آه
شرمنده ام زروی تو و مـادرت رباب شرمنـده ام اگــر نرسیده به خیمه آب
قلب مـرا ولی تـو رهــا از مـلال کن آرام جــــان من! پــسرم را حلال کن