مذهبی

داستان هایی از ملاقات علما با امام زمان…

در این مطلب از سایت تریپ لند به داستان هایی از ملاقات علما با امام زمان… می پردازیم. پس به شما پیشنهاد می کنیم حتما تا انتهای این مطلب همراه ما باشید.

جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط امام زمان (علیه السلام)

می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید ودر مورد زنی حامله که فوت کرده وفرزندش زنده است سؤال کرد که: «آیا باید شکم این زن را پاره کرده وطفل را بیرون آوریم ویا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»
شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید».
پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید وطفل را بیرون بیاورید وزن را دفن کنید».
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم ومعلوم است که آن شخص صاحب الامر (علیه السلام) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم».
پس به خانه رفتند ودرب خانه را بستند وبیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (علیه السلام) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید وما هم شما را همراهی کنیم ومواظب باشیم که اشتباه نکنید».
پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد(۱).

چگونه صاحب الزّمان را نمی توان دید در حالی که دست او در میان دست توست

علاّمه حلّی شب جمعه ای به زیارت سیّد الشّهداء (ع) می رفت. ایشان تنها بر روی الاغی سوار شده بود وتازیانه نیز در دستش بود.
در بین راه شخص عربی پیاده به همراه علاّمه راه افتاده وبا هم به صحبت مشغول شدند. وقتی مقداری از راه رفتند علاّمه متوجّه شد که این شخص مرد دانایی است بنابراین در مورد همه مسائل علمی با هم صحبت کردند وعلاّمه بیشتر متوجّه می شد که این مرد صاحب علم وفضیلت بسیاری است.
علاّمه مشکلاتی که برایش در علوم پیش آمده بود را یکی یکی از آن شخص سؤال می کرد وآن شخص همه آنها را جواب می فرمود تااینکه به مسئله ای رسیدند که آن شخص فتوایی داد ولی علاّمه آن فتوا را ردّ کرد وگفت: «حدیثی در مورد فتوای شما نداریم».
آن مرد گفت: «حدیثی در این مورد شیخ طبرسی در کتاب تهذیب بیان کرده است و شما از اوّل کتاب تهذیب فلان قدر ورق بزنید در فلان صفحه در سطر چندم این حدیث را مشاهده خواهید نمود».
علاّمه تعجّب کرد که این شخص چه کسی است؟! آنگاه علاّمه از آن شخص پرسید: «آیا در زمان غیبت کُبری می توان امام زمان (علیه السلام) را زیارت کرد یا نه؟!»
در این هنگام تازیانه از دست علاّمه افتاد وآن شخص بزرگوار خم شد وتازیانه را از روی زمین برداشته ودر دست علاّمه گذاشت وبه علاّمه فرمود: «چگونه صاحب الزّمان را نمی توان دید در حالی که دست او در میان دست توست».
پس علاّمه بی اختیار خود را از روی حیوان به پایین انداخت که پای آن حضرت را ببوسد واز هوش رفت. چون به هوش آمد کسی را ندید، به خانه برگشت وبه کتاب تهذیب مراجعه کرد وآن حدیث را در همان صفحه وسطری که حضرت نشان داده بود ملاحظه نمود»(۲).

کمک کردن امام زمان (علیه السلام) به علاّمه حلّی در نوشتن یک کتاب قطور در یک شب

از جمله مقام های بزرگی که برای آیت الله حلّی امتیاز به شمار می آید آن است که جزء افراد با ایمان به شمار می آید. یکی از دانشمندان سنّی که در بعضی رشته های علمی استاد علّامه حلّی بود، کتابی در مورد مذهب شیعه امامیّه نوشته بود ودر مجالس، آن را برای مردم می خواند وآنها را گمراه می کرد واز ترس آنکه نکند کسی از دانشمندان شیعه نوشته های آن را ردّ کنند کتاب را به کسی نمی داد که بنویسد وجناب شیخ همیشه در فکر طرح نقشه ای بود تا آن را بدست آورد ونوشته های آن را ردّ کند.
ناچار از محبّت بین استاد وشاگرد استفاده کرد واز او خواهش کرد تا آن کتاب را به او قرض بدهد.
چون استاد سنّی نمی خواست که بلافاصله دست ردّ بر سینه او بزند گفت: «من قسم خورده ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم».
علّامه حلّی نیز آن مدّت زمان را غنیمت شمرد وکتاب را گرفت وبه خانه برد که در همان شب آن کتاب را تا جایی که ممکن است بازنویسی کند.
چون به نوشتن مشغول شد ونصفی از شب گذشت خوابش گرفت، ناگهان حضرت صاحب الام (علیه السلام) ظاهر گشت وبه علّامه حلّی گفت: «کتاب را به من بده وتو بخواب».
وقتی که شیخ از خواب بیدار شد دید که باز نویسی شده آن کتاب از کرامت صاحب الام (علیه السلام) تمام شده است.
در نقل دیگری آمده است: علّامه حلّی کتابی از بعضی از دانشمندان خواست که نسخه برداری کند.
استاد سنّی آن کتاب را به علاّمه نداد چون آن کتاب مهمّی بود تا اینکه این اتّفاق افتاد که به او کتاب را داد به شرط آنکه یک شب بیشتر پیش او نماند ونسخه برداری آن کتاب کمتر از یک سال نمی شد که انجام شود.
پس علّامه حلّی کتاب را به منزل خودش آورد ودر همان شب شروع به نوشتن آن کرد، پس از اینکه چند صفحه نوشت خسته شد.
ناگهان دید مردی که شبیه مردم حجاز است از در وارد شد وسلام کرد ونشست.
آن شخص گفت: «ای شیخ! تو این اوراق را مسطر بکش ومن می نویسم».
پس شیخ برای او مسطر می کشید وآن شخص می نوشت واز سرعت کتابت، مسطر به او نمی رسید.
وقتی خروس هنگام صبح شروع به خواندن کرد کتاب تمام شده بود.
بعضی گفتند: چون شیخ خسته شد خوابید. ووقتی بیدار شد کتاب نوشته شده بود(۳).


تأیید اجتهاد شیخ انصاری توسّط امام زمان (علیه السلام)

بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر، آیت الله حاج شیخ محمّدحسن مردم به مرحوم شیخ انصاری (رضوان الله تعالی علیه) مراجعه کردند واز او رساله عملیّه خواستند.
شیخ انصاری فرمود: «با بودن سیّد العلماء مازندرانی که از من اعلم است ودر بابل زندگی می کند من رساله عملیّه ندارم واین عمل را انجام نمی دهم».
لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سیّد العلماء به بابل نوشت واز او خواست، که به نجف اشرف مشرّف شود وزعامت حوزه علمیّه شیعه را به عهده بگیرد.
سیّد العلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت: «درست است من وقتی در نجف بودم وبا شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدّتها است که در بابل زندگی می کنم وجلسه بحثی ندارم و تارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیّت را خود شما قبول فرمائید».
با این حال شیخ انصاری فرمود: «من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) به من اجازه اجتهاد بدهند ومرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد».

شاید این مطالب را هم بپسندید:

آیا مدعی ملاقات با امام زمان (ع) دروغگو است؟

داستان فرماندار ناصبی حله و ملاقات ابوراجح حلی با امام زمان پس از شکنجه

طلبه ای که از عالم ربانی در حرم امیر المومنین علی ع شکایت کرد؟!

حکایت چهل مرد مخلصی که قبل از دیدار امام زمان(ع) فرار کردند؟!

روزی معظّم له در مجلس درس نشسته بود وشاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت وجلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد وشیخ انصاری به او احترام گذاشت.

او در حضور طلاّب به شیخ انصاری رو کرد وفرمود: «نظر شما درباره زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟» (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امّت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است).

لذا شیخ انصاری عرض کرد: «چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم».

فرمود: «حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد ومردی مسخ گردید، زنش باید چه کند».

شیخ انصاری عرض کرد: «به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عدّه طلاق بگیرد وبعد شوهر کند، چون مرد زنده است وروح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عدّه وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است».

آن آقا سه مرتبه فرمود: «انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد». یعنی: «تو مجتهدی» وپس از این کلام آن آقا برخاست واز جلسه درس بیرون رفت.

شیخ انصاری می دانست که او حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) است وبه او اجازه اجتهاد داده اند، لذا فوراً به شاگردان فرمود: «این آقا را دریابید».

شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند.

لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله عملیّه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند(۴).

شرفیاب شدن مرحوم شیخ مرتضی انصاری خدمت امام زمان (علیه السلام) وپرسیدن سؤالات از آن حضرت

یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری می گوید: «نیمه شبی در کربلای معلاّ از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچه ها گل آلود وتاریک بودند ومن چراغی با خود برداشته بودم.
از دور شخصی را مشاهده کردم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری است.
با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم واز خود پرسیدم که آن بزرگوار در این موقع از شب، در این کوچه های گل آلود با چشم ضعیف به کجا می روند؟!
از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم.
شیخ آمد وآمد تا در کنار خانه ای ایستاد ودر کنار در آن خانه زیارت جامعه را با یک توجّه خاصّی خواند، سپس داخل آن منزل گردید.
من دیگر چیزی نمی دیدم امّا صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن می گفت.
ساعتی بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم وشیخ را در آنجا دیدم.
بعدها که به خدمت آن جناب رسیدم وداستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد به من، فرمودند: «گاهی برای رسیدن به خدمت «امام عصر» (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) اجازه پیدا می کنم ودر کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد). می روم وزیارت جامعه را می خوانم، چنانچه اجازه ثانوی برسد خدمت آن حضرت شرفیاب می شوم ومطالب لازم را از آن سرور می پرسم ویاری می خواهم وبرمی گردم».
سپس شیخ مرتضی انصاری از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم»(۵).
نصب حجر الاسود توسّط امام زمان (علیه السلام) وجواب نامه جعفر بن قولویه توسّط آن حضرت
در سالی که قرامطه در سال ۳۳۹ حجرالاسود را برای نصب در جای خود به مکّه می بردند عالم بزرگوار شیخ جعفر بن قولویه به طرف مکّه حرکت کرد تا شاید در مراسم آن شرکت کرده وامام عصر (علیه السلام) را – که طبق روایات، حجرالاسود فقط به دست امام معصوم (ع) نصب می شود – را ببیند.
وقتی به بغداد رسید مریض شد ونتوانست برود. لذا کسی را به عنوان نایب زیارت حجّ خود قرار داده ونامه ای نوشته ومُهر کرد وبه نایب داد وگفت: «این نامه را به شخصی که حجرالاسود را به جای خود نصب می کند بده». ودر آن نامه از حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) مدّت عمر خود را واینکه آیا از این مریضی خلاصی می یابد را سؤال کرده بود.
این شخص می گوید: «من وارد مکّه شدم وروزی که می خواستند حجرالاسود را نصب کنند به خُدّام کعبه پول دادم تا مرا نزدیک رکن کعبه ببرند تا ببینم چه شخصی حجرالاسود را در جای خود نصب می کند.
هر کس می آمد وحجرالاسود را بلند می کرد تا در جای خود قرار دهد قرار نمی گرفت، تا این که شخصی گندم گون وبا چهره ای زیبا آمده وحجرالاسود را برداشت به جای خود گذاشت وحجرالاسود در جای خود مستقرّ شد ودر این حال صدای مردم بلند شد وآن شخص از همان راهی که آمده بود برگشت.
من دنبال او رفتم وچشمانم را به او دوخته ومردم را به زحمت از خودم دور می کردم بنابراین مردم خیال می کردند من دیوانه ام، پس همه مردم راه را برای من باز می کردند ومن با این که با عجله به دنبال آن شخص می دویدم واو به آهستگی ووقار راه می رفت به او نمی رسیدم تا اینکه به جایی رسیدم که کسی نبود.
آن شخص برگشته وبه من فرمود: «آنچه با تو است را به من بده».
نامه را به ایشان دادم بدون این که آن را بخواند فرمود: «به او بگو که ترسی از مریضی خود نداشته باش. سی سال دیگر خواهی مُرد».
ناگهان من گریه ام گرفت ودیگر نتوانستم حرکت کنم. آن حضرت این را فرمود ورفت وهمانطور که حضرت فرموده بود ابن قولویه ۳۰ سال دیگر عمر کرد»(۶).
نجات شهید ثانی در بیابان توسّط امام زمان (علیه السلام)
شهید ثانی به همراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه به جایی به نام رمله رسیدند. شهید خواست به مسجدی که معروف است به جامع ابیض برود، بخاطر زیارت کردن انبیایی که در آنجا مدفون هستند. پس دید که در، قفل است ودر مسجد هیچ کسی نیست.
پس دستش را بر روی قفل گذاشت وکشید. به اعجاز الهی در باز شد. او داخل شد ودر آنجا مشغول به نماز ودعا گردید وبخاطر توجّه وی بسوی خداوند متعال، متوجّه حرکت کاروان نشد واز قافله جا ماند.
پس متوجّه شد که کاروان رفته وهیچ کسی از آنها نمانده است. نمی دانست چه کار باید بکند ودر مورد رسیدن به آنها فکر می کرد، با توجّه به اینکه وسایل او نیز بار شتر بوده وهمراه کاروان رفته است.
بنابراین شروع کرد پیاده به دنبال کاروان راه رفتن تا اینکه از پیاده راه رفتن خسته شد وبه آنها نرسید واز دور هم آنها را ندید.
وقتی در آن وضعیّت سخت ودشوار گرفتار شده بود ناگهان مردی را دید که به طرف او می آمد، وآن مرد بر سوار استری بود. وقتی آن سوار به او رسید گفت: «پُشت سر من سوار شو».
پس شهید ثانی را پشت خود سوار کرد ومثل برق در مدّت کوتاهی او را به کاروان رساند واو را از استر پیاده کرد وفرمود: «پیش دوستانت برو». واو وارد کاروان شد.
شهید می گوید: «در جستجوی آن بودم که در بین راه او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم وقبل از آن هم ندیده بودم»(۷).
سؤال کردن مسائل از حضرت علی وامام زمان (علیهما السلام) توسّط مقدّس اردبیلی
مقدّس اردبیلی، شاگردی داشت که به او دانش ورفتار نیکو یاد می داد که اهل تفرش بود ونام او میر علام بود وبی نهایت دانا وباورع بود.
آن شاگرد می گوید: «یک شب وقتی مطالعه کردن من تمام شد، نیمه های شب شده بود که از اتاقم بیرون آمدم ونگاهی به اطراف حرم شریف کردم وآن شب بسیار تاریک بود.
ناگهان یک مرد را دیدم که رو به حرم شریف حضرت علی (ع) کرده است، گفتم: «شاید این دزد است وآمده چیزی از قندیل ها را بدزدد».
بنابراین از آنجایی که ایستاده بودم، پایین آمدم وآهسته به او نزدیک شدم در حالی که او مرا نمی دید.
او به نزدیکی های حرم مطهّر رفت وایستاد. ناگهان دیدم قفل باز شد وافتاد وهمچنین درب دوّم وسوّم نیز به همین ترتیب باز شد واو به داخل قبر مطهّر شرف یاب شد.
سلام کرد واز طرف قبر مطهّر جواب سلام داده شد. سپس با امام(ع) در مورد مسائل علمی صحبت کرد ومن از صحبت کردنش، او را شناختم که استادم مقدّس اردبیلی است. سپس از حرم بیرون رفته واز شهر هم بیرون شد وبه طرف مسجد کوفه رفت.
پس من پشت سر او رفتم واو مرا نمی دید. چون به محراب مسجد رسید شنیدم که با شخصی دیگر در مورد همان مسأله سخن می گوید.
سپس برگشت ومن از پشت سر او برگشتم واو مرا نمی دید. وقتی رسید به دروازه ولایت، روز شده بود.
خودم را به او نشان دادم وگفتم: «ای سرور من! من خودم از اوّل تا آخر با شما بودم به من بگو که شخص اوّلی چه کسی بود که در مرقد مطهّر با او صحبت می کردی وشخص دوّم چه کسی بود که در کوفه با او صحبت می کردی؟»
ایشان از من قول گرفت که در مورد راز او با کسی صحبت نکنم تا او فوت کند. سپس به من فرمود: «ای فرزند من! در مورد بعضی از مسئله ها به مشکل برمی خورم بنابراین شبها به نزد قبر امیر المؤمنین (علیه السلام) می روم ودر مورد آن مسئله با آن حضرت صحبت می کنم وجواب می شنوم. حضرت علی (ع) امشب مرا به نزد حضرت مهدی (ع) فرستاد وفرمود: «فرزندم مهدی امشب در مسجد کوفه است. به پیش آن حضرت برو واین مسئله را از او سؤال کن».و آن شخص حضرت مهدی (ع) بود».
در نقل دیگری آمده است که شاگرد مقدّس اردبیلی چنین می گوید: «من در پشت سر او بودم تا آنکه نزدیک مسجد حنّانه شد. در این هنگام سرفه ام گرفت به طوری که نتوانستم سرفه نکنم ووقتی سرفه مرا شنید توجّهش به من جلب شد مرا شناخت وگفت: «تو میر علامی؟»
گفتم: «بلی».
گفت: «اینجا چه می کنی؟»
گفتم: «من با شما بودم در وقتی که داخل مکان مقدّسه شدی تا الان وتو را به حقّ صاحب قبر قسم می دهم که من را در مورد مسائلی که امشب برای تو از اوّل تا آخر اتّفاق افتاد باخبر کنی».
گفت: «می گویم به شرطی که تا وقتی که من زنده هستم به هیچ کسی نگویی».
وقتی که من قول دادم، گفت: «من در مورد بعضی مسئله ای فکر می کردم ولی آن مسئله برای من مشکل بود. فکر کردم که نزد حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) بروم وآن مسئله را از ایشان سؤال کنم.
وقتی پیش آن حضرت رسیدم در حرم بدون کلید باز شد همانطوری که دیدی واز خداوند خواستم که حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) جواب مرا بدهد. در آن وقت صدایی از قبر آمد که گفت: «به مسجد کوفه برو واز حضرت قائم (علیه السلام) در آنجا سؤال کن؛ چون او امامِ زمان تو است»(۸).
شنیدن مناجات شیرین امام زمان (علیه السلام) توسّط سیّد بن طاووس
از ابن طاووس منقول است که او شنید در سحر در سرداب مقدّس از صاحب الام (علیه السلام) که آن جناب می فرمود:
«اللهم انّ شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقیّة طینتنا وقد فعلوا ذنوباً کثیرة اتّکالا علی حبّنا وولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک وبینهم، فاصفح عنهم فقد رضینا وما کان منها فیما بینهم، فاصلح بینهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولاتجمع بینهم وبین اعدائنا فی سخطک».
(یعنی: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما وبقیّه طینت ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی به اتّکاء بر محبّت به ما وولایت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست، خودت بین آنها را اصلاح کن واز خمسی که حقّ ما است به آنها بده تا راضی شوند وآنها را از آتش جهنّم نجات بده وآنها را با دشمنان ما در خشم وسخط خود جمع نفرما»(۹).
ملاقات سیّد بحرالعلوم با امام زمان (علیه السلام) در مسجد سهله
عالم بزرگوار آخوند ملا زین العابدین سلماسی می گوید: «روزی در مجلس درس آیت الله علاّمه طباطبائی بحرالعلوم در نجف اشرف نشسته بودم. جهت زیارت، عالم بلند مرتبه جناب میرزا ابوالقاسم قمی صاحب «قوانین» داخل شد.
پس از درس، میرزا ابوالقاسم به سیّد بحرالعلوم گفت: «شما رستگار شدید وبه تولّد روحانی وجسمانی وپیدایش چشم ملکوتی وبرزخی دست پیدا کرده اید. پس چیزی به ما مرحمت کنید از آن نعمتهای بی پایانی که به دست آوردید».
پس سیّد بحرالعلوم بدون تامّل فرمود: «من دیشب یا دو شب قبل (تردید از گوینده است) برای خواندن نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم واوّل صبح قصد برگشت به نجف اشرف را کردم.
وقتی از مسجد بیرون آمدم، دلم هوای رفتن به مسجد سهله را کرد ولی از ترس نرسیدن به نجف قبل از صبح وانجام شدن امر مباحثه در آن روز، از این کار منصرف شدم ولی اشتیاقم لحظه به لحظه زیاد می شد ودلم بیشتر می خواست که بروم.
در همین احوال که تردید داشتم ناگهان بادی وزید وغباری بلند شد ومرا به آن طرف حرکت داد ومدّتی نگذشت که مرا بر در مسجد سهله انداخت.
سپس داخل مسجد شدم، دیدم که خالی است وهیچ زائری نیست جز شخصی بزرگوار که مشغول است به مناجات با خداوند با کلماتی که قلب را متحوّل وچشم را گریان می کند.
حالم تغییر کرد ودلم از جا کنده شد وزانوهایم می لرزید از شنیدن آن کلمات که هرگز به گوشم نرسیده بود وچشمم ندیده این همه دعاهای مؤثّری که من می دانستم.
اشکم جاری شد وفهمیدم که مناجات کننده که آن کلمات را می نویسد، نه اینکه از حفظیّات خود می خواند.
پس در جایی که ایستاده بودم ماندم وگوش به آن کلمات دادم واز آنها لذّت بردم تا اینکه مناجات او تمام شد.
پس متوجّه من شد وبه زبان فارسی فرمود: «مهدی بیا».
چند قدمی جلو رفتم وایستادم. دستور داد که جلوتر روم، پس کمی جلوتر رفتم وایستادم. باز دستور دادند جلوتر بیا وفرمود: «ادب در اطاعت است». جلو رفتم تا جایی که دست آن حضرت به من ودست من به آن حضرت می رسید وآن حضرت با من صحبت کرد»(۱۰).
در بغل کشیدن سیّد بحرالعلوم توسّط امام زمان (علیه السلام)
عالم بزرگوار آخوند ملا زین العابدین سلماسی می گوید: «در مجلس پرفایده سیّد بحر العلوم حاضر بودم که شخصی از ایشان سؤال کرد از مکان دیدار روی نورانی امام عصر (علیه السلام) در غیبت کبری.
در دست علاّمه بحرالعلوم قلیان بود ومشغول کشیدن بود. از سؤال آن شخص ساکت شد وسر را به زیر انداخت وخود را مخاطب کرد وآهسته چیزی فرمود ومن می شنیدم که می گفت: «چه بگویم در جواب او در حالی که آن حضرت مرا در بغل کشید وبه سینه خود چسبانید در حالی که آورده اند که اگر کسی حضرت را مشاهده نمود ردّ نماید وکسی را مطلع نکند». واین سخن را چند مرتبه تکرار کرد.
سپس در جواب سؤال کننده فرمود: «از امامان معصوم(ع) روایت شده که کسی که ادّعای دیدن امام زمان (علیه السلام) را بکند ردّ شده است».
وبه همین دو کلمه قناعت کرده وبه آن چیزی که می فرموده اشاره ای نکرد».
همچنین مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی می گوید: «من با علاّمه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می رفتیم وبا او درسها را مباحثه می کردیم وغالباً من درسها را برای سیّد بحرالعلوم تقریر می نمودم، تا اینکه من به ایران آمدم.
پس از مدّتی بین علماء ودانشمندان شیعه، سیّد بحرالعلوم به عظمت وعلم معروف شد.
من تعجّب می کردم وبا خود می گفتم: «او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟!»
تا آنکه موفّق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم. در نجف اشرف سیّد بحرالعلوم را دیدم. در آن مجلس مسأله ای عنوان شد، دیدم جدّاً او دریای موّاجی است که باید حقیقتاً او را بحرالعلوم نامید.
روزی در خلوت از او سؤال کردم: «آقا! ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد وعلم را نداشتید بلکه از من در درسها استفاده می کردید، حالا بحمدالله می بینیم، در علم ودانش فوق العاده اید».
ایشان فرمود: «میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است! ولی به تو می گویم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید».
من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: «چگونه این طور نباشد وحال آن که حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.
گفتم: «چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟»
فرمود: «شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) مشغول عبادت است. ایستادم وسلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود ودستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم. فرمودند: «جلوتر بیا». پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: «جلوتر بیا».
من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود ومرا در بغل گرفت وبه سینه مبارکش چسباند. در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب وسینه سرازیر شود، سرازیر شد»(۱۱).
دیدن امام زمان در حرم عسکریین (علیهما السلام) ومکث در نماز توسّط سیّد بحرالعلوم
عالم بزرگوار میرزای قمی می گوید: «با جناب علاّمه بحرالعلوم در حرم عسکریین (ع) نماز خواندیم.
وقتی قصد کرد که بعد از تشهّد رکعت دوم بلند شود حالتی برای او بوجود آمد که کمی مکث کرد، سپس بلند شد.
وقتی نماز تمام شد همه ما تعجّب کردیم وعلّت آن مکث را نفهمیدیم وکسی از ما جرأت نمی کرد که سؤال کند.
تا اینکه برگشتیم به منزل وسفره غذا آماده شد.
یکی از سادات که در آن مجلس بود به من اشاره کرد که از آن ایشان در مورد آن مکث سؤال کنم.
من گفتم: «نه! تو از ما نزدیکتری».
پس علاّمه بحرالعلوم متوجّه من شد وفرمود: «در مورد چه چیزی گفتگو می کنید؟»
در بین همه جرأت من بیشتر از همه بود، بنابراین گفتم: «اینها می خواهند راز آن حالتی که در نماز برای شما بوجود آمده بود را بفهمند».
سیّد فرمود: «بدرستی که حضرت مهدی(ع) برای سلام کردن به پدر بزرگوارش وارد شد، بنابراین این حالت از مشاهده روی نورانی آن حضرت به من دست داد تا اینکه از روضه بیرون رفتند»(۱۲).
ملاقات سیّد بحرالعلوم با امام زمان (علیه السلام) در خانه وگرفتن حواله از آن حضرت
عالم بزرگوار آخوند ملا زین العابدین سلماسی که شاهد کارهای علاّمه بحرالعلوم در روزهای حضور ایشان در مکّه بوده است می گوید: «علاّمه بحرالعلوم با اینکه در شهر غریب ودور از خانواده وفامیل بود دل قرص ومحکمی در بخشندگی داشت واعتنایی به مصرف زیاد وزیاد شدن مخارج نداشت.
پس اتّفاق افتاد یک روز که چیزی نداشتیم. بنابراین وضعیّت بوجود آمده را خدمت علاّمه بحرالعلوم عرض کردم وگفتم: «مخارج زیاد است وچیزی در دست نیست».
ایشان چیزی نفرمود وعادت علاّمه این بود که صبح طوافی دور کعبه می کرد وبه خانه می آمد ودر اطاقی که مخصوص به خودش بود می رفت.
آنگاه ما قلیانی برای او می بردیم، آن را می کشید. سپس بیرون می آمد ودر اطاق دیگر می نشست وشاگردان از هر مذهبی جمع می شدند. پس برای هر گروه به روش مذهبش درس می داد.
آن روز که شکایت از تنگدستی در دیروز کرده بودم، وقتی از طواف برگشت، بر حسب عادت قلیان را آماده کردم که ناگهان کسی درب را کوبید.
علاّمه به شدّت مضطرب شد وبه من گفت: «قلیان را بگیر واز اینجا بیرون ببر». وخود با سرعت بلند شد ورفت نزدیک در ودر را باز کرد.
پس شخص بلند مرتبه ای مثل افراد عرب وارد شد ودر اطاق سیّد نشست وسیّد در نهایت خضوع وفروتنی وادب، دم در نشست وبه من اشاره کرد که: «قلیان را نزدیک نبرم».
ایشان مدتی نشستند وبا یکدیگر سخن می گفتند. سپس آن مرد بلند شد، پس سیّد با عجله بلند شد ودر خانه را باز کرد ودستش را بوسید واو را سوار شتری که آن را درخانه خوابانیده بود کرد.
او رفت وسیّد با رنگ پریده برگشت ونامه ای به دست من داد وگفت: «این نامه ای است برای مرد صرّافی که در کوه صفا است. برو پیش او وآنچه بر او نوشته شده است را از او بگیر».
پس آن نامه را گرفتم وآن را نزد همان مرد بردم. او وقتی نامه را گرفت ونگاه کرد به آن بوسه زد وگفت: «برو وچند حمّال بیاور».
پس رفتم وچهار حمّال آوردم وتا حدّی که آن چهار نفر قوّت داشتند، ریال فرانسه آورد وآنها برداشتند وریال فرانسه، پنج قران عجمی است ویک مقدار بیشتر. آن ریالها را حمّالها به منزل آوردند.روزی نزد آن صرّاف رفتم که از حال او باخبر شوم واینکه آن نامه از چه کسی بود، که نه صرّافی دیدم ونه دکّانی! از کسی که در آنجا بود، از حال صرّاف پرسیدم. گفت: «ما در اینجا هیچ گاه صرّافی ندیده بودیم ودر اینجا فلان کس می نشیند». آنگاه فهمیدم که این از رازهای ملک علاّم بود»(۱۳).
دیدار با امام زمان (علیه السلام) در سرداب مقدّس توسّط سیّد بحرالعلوم
فردی به نام سیّد مرتضی از نزدیکان جناب سیّد بحرالعلوم می گوید: «در سفر زیارتی سامرّه با علاّمه بحرالعلوم بودم. برای او اتاقی بود که تنها در آنجا می خوابید واتاق من کنار اتاق ایشان بود.
من تمام سعی خودم را برای مواظبت وخدمت به ایشان در شب وروز می کردم.
شبها مردم به نزد آن مرحوم جمع می شدند تا اینکه قسمتی از شب می گذشت. در یک شب اتّفاق افتاد که بر حسب عادت خود نشست ومردم در نزد او جمع آمدند.
من سیّد را در حالتی دیدم که مثل اینکه دوست ندارد مردم جمع شوند ودوست دارد خلوت شود وبه هرکس حرفی می زند که در آن اشاره ای است به عجله کردن در رفتن از پیش او.
مردم رفتند وجز من کسی نماند وبه من نیز دستور داد که بیرون روم.
من به حجره خود رفتم ودر مورد حالت علاّمه بحرالعلوم در این شب فکر می کردم وخواب از چشمم دور شد.
مدّتی صبر کردم، سپس مخفیانه بیرون آمدم به طوری که از حال سیّد، جست جوئی کنم.
دیدم در اتاق بسته است. از شکاف در نگاه کردم، دیدم چراغ روشن است وکسی در اتاق نیست. وارد اتاق شدم واز وضعیّت آن فهمیدم که امشب نخوابیده است.
با پای برهنه به دنبال علاّمه بحرالعلوم می گشتم. وارد صحن حرم شدم ودیدم درهای حرم امام حسن عسگری وامام هادی (ع) بسته است. اطراف بیرون حرم را گشتم ولی اثری از ایشان نبود.
وارد صحن سرداب مقدّس شدم. دیدم درهای آن باز است. از پلّه های آن آهسته به طوری که هیچ حسّی وحرکتی پیدا نبود پایین رفتم.
صدای همهمه ای از سکوی سرداب شنیدم مثل اینکه کسی با دیگری صحبت می کند ولی من متوجّه نمی شدم چه می گویند تا اینکه سه یا چهار پلّه مانده بود ومن بسیار آهسته می رفتم که ناگهان صدای سیّد از همان مکان بلند شد که: «ای سیّد مرتضی! چه می کنی؟! چرا از خانه بیرون آمدی؟!»
در جای خودم حیرت زده وبی حرکت ایستادم مثل چوب خشک تصمیم گرفت بدون اینکه جوابی بدهم برگردم. ولی به خودم گفتم: «چطور حال من بر او پوشیده خواهد ماند در صورتی که بدون حواس ظاهری متوجّه آمدن من شد».
پس با معذرت وپشیمانی جوابی دادم ودر بین عذرخواهی از پلّه ها پایین رفتم. علاّمه بحرالعلوم را دیدم که تنها روبروی قبّه ایستاده است واثری از کس دیگری نیست. پس فهمیدم که او با حضرت مهدی (ع) صحبت می کرد»(۱۴).
ای سیّد بحرالعلوم! بگو حضرت مهدی (علیه السلام) را دیدم
روزی در مجلس علاّمه بحرالعلوم صحبت اتّفاقات کسانی که حضرت مهدی(ع) را دیدند به میان آمد.
علاّمه بحرالعلوم هم در بین آن صحبت ها شروع به صحبت کرد وفرمود: «دوست داشتم یک روز نمازم را در مسجد سهله بخوانم در زمانی که فکر می کردم کسی آنجا نیست. چون به آنجا رسیدم دیدم که پر از مردم است وصدای ذکر وقرآن خواندن آنها بلند است وسابقه نداشت که در چنین وقتی هیچ کس در آنجا باشد. ولی آنها را در حالی دیدم که صفهای زیادی که برای خواندن نماز جماعت صف بسته بود.
من در کنار دیوار ایستادم جایی که زیر پایم تپّه ای از رمل (نوعی شن) بود. رفتم بالای آن تا صفها را نگاه کنم شاید جایی پیدا کنم که در آنجا بایستم.
در یکی از آن صفها جای یک نفر را پیدا کردم. آنجا رفتم وایستادم.
یکی از افرادی که در مجلس بود گفت: «بگو حضرت مهدی (صلوات الله علیه) را دیدم».
در این هنگام علاّمه بحرالعلوم ساکت شد مثل اینکه در خواب بوده وبیدار شده باشد. بعد از آن هر چه افراد خواستند که صحبتش را تمام کند راضی نشد(۱۵).
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
عالم ربّانی، ملّا زین العابدین سلماسی، می گوید:
«روزی جناب علاّمه بحرالعلوم وارد حرم امیرالمؤمنین(ع) شد واین بیت را می خواند:
«چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن»
از علاّمه در مورد خواندن این بیت سؤال کردم.
ایشان فرمود: «وقتی وارد حرم امیرالمؤمنین(ع) شدم، دیدم حضرت مهدی(ع) را که با صدای بلند در بالای سر، قرآن تلاوت می فرمود وقتی صدای آن بزرگوار را شنیدم، آن بیت را خواندم. وقتی وارد حرم شدم، آن حضرت قرائت قرآن را قطع کرد واز حرم بیرون رفتند»(۱۶).
دیدار آیت الله سیّد محسن امین با امام زمان (علیه السلام) ودیدن مطلبی شگفت انگیز در مورد…
مرحوم آیت الله حاج شیخ اسحاق رشتی می گوید: «در زمان حکومت شریف علی، پدر شریف حسین، آخرین پادشاه وشرفای حجاز که حسنی وزیدی واز سادات وفرزندان پیامبر بودند.
اینجانب به مکّه مشرّف شدم ودر همه جا از طواف گرفته تا عرفات، منی ومشعر، دل در شور وعشق حضرت ولی عصر (علیه السلام) داشتم چرا که با الهام از روایات واستفاده از اخبار یقین داشتم که آن بزرگوار همه ساله در موسم حجّ تشریف دارند ومناسک را بجا می آورند.
دست دعا وتضرّع به بارگاه خدا برداشتم واز او خواستم که مرا به فیض دیدار نائل آورد، امّا ایّام حجّ سپری شد وموفّق نشدم.
در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم وسال بعد برای زیارت ودر پی مقصود بازگردم یا اینکه همانجا رحل اقامت افکنده واز خدا حجّت او را بطلبم؟
پس از محاسبه بسیار دیدم با وسائل مسافرت روز (که همانند امروز نبوده است) بهتر است بمانم شاید خدا مدد کند وتوفیق یار گردد وبه منظور نائل آیم.
بنا را بر ماندن نهادم وتا مراسم سال بعد ماندم امّا با همه تلاش وجستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم باز هم ماندم وتا سال سوّم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقّف ادامه یافت.
در این مدّت طولانی با مرحوم شریف علی پادشاه حجاز آن روز طرح دوستی ریخته شد به صورتی که گاه وبیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او می رفتم وبا او ملاقات می کردم.
در آخرین سال توقّفم در مکّه بود که موسم حجّ فرا رسید ومن پس از انجام مناسک حجّ روزی پرده خانه کعبه را گرفتم وبسیار اشک ریختم وبه بارگاه خدا گله بردم که: «چرا در این مدّت طولانی به این سیّد عالم وخدمتگزار دین وملّت واز شیفتگان آن حضرت توفیق دیدار حاصل نیامده است؟»
آری! پس از راز ونیاز بسیار از خانه خدا خارج وبه دامنه کوهی از کوههای مکّه بالا رفتم. هنگامی که به قلّه کوه رسیدم در آن سوی کوه دشت سرسبز وبسیار پرطراوت وخرّمی که همانندش را در همه عمر ندیده بودم در برابر خویش نظاره کردم.
شگفت زده شدم، با خود گفتم: «در اطراف مکّه وبه بیان قرآن: در دشت فاقد کشت وزرع…، این همه طراوت وسرسبزی وچمن از کجا؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیده ام؟»
از فراز کوه به سوی دشت گام سپردم که در میان آن صحرای پر طراوت وخرّم، خیمه ای شاهانه دیدم. نزدیک شدم تا بنگرم جریان چیست که دیدم گروهی در میان خیمه نشسته اند وانسان وارسته ووالایی برای آنان صحبت می کند.
نزدیکتر شدم دیدم خیمه لبریز از جمعیّت است در گوشه ای گوش به سخنان آن بزرگوار سپردم دیدم می گوید: «از کرامت وبزرگواری مادرمان فاطمه (س) این است که فرزندان ودودمان پاک او، باایمان به حقّ از دنیا می روند ودر هنگامه سکرات مرگ ایمان واقعی وولایت به آنان تلقین شده وبا دین حقّ از دنیا می روند».
با شنیدن این نکته عقیدتی، نگاهی به طراوت وزیبایی وخرّمی آن پهن دشت سبزه زار نمودم وباز برگشتم تا به خیمه وچهره هایی که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه وکسانی که در درون آن بودند از نظرم ناپدید شدند.
با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز وپرطراوت دوختم که دیدم از آن هم خبری نیست وخود را در دامنه کوهها وبیابانهای گرم وسوزان حجاز یافتم.
با اندوهی جانکاه برخاستم واز کوه پایین آمدم، وارد شهر مکّه شدم واوضاع واحوال شهر را غیرعادّی یافتم.
دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو می کردند ونیروهای انتظامی شهر اندوهگین به نظر می رسیدند.
پرسیدم: «چه خبر است؟ مگر اتّفاقی افتاده است؟!»
گفتند: «مگر نمی دانی که شریف مکّه در حال احتضار است».
با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم وبازار صفا بود رساندم، امّا دیدم کسی را راه نمی دهند.
من به قصد دیدار او پیش رفتم وچون مرا می شناختند وسابقه دوستی مرا با او می دانستند، مانع ورود من نشدند.
وارد اقامتگاه شریف مکّه شدم واو را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات وائمّه چهار مذهب حنفی، مالکی، شافعی وحنبلی در کنار بستر او نشسته بودند وفرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.
من نیز نزدیک شریف نشستم وسر سخن را با برخی گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیّت والایی که در میان آن خیمه ودر آن دشت سرسبز وخرّم برای آن گروه سخن می گفت، وارد شد وبالای سر شریف نشست وبه او فرمود: «شریف علی! قُل اشهد ان لا اله الاّ الله».
(یعنی: ای شریف علی! بگو شهادت می دهم که معبودی نیست جز خداوند).
زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد وگفت: «اشهد ان لا اله الاّ الله».
(یعنی: شهادت می دهم که نیست معبودی جز خداوند).
ونیز فرمود: «شریف علی! قل اشهد انّ محمّداً (ص) رسول الله».
(یعنی: شریف علی! بگو شهادت می دهم که محمّد (ص) فرستاده خداوند است).
واو نیز به دستور او آن جمله را تکرار کرد.
ونیز فرمود: «قل اشهد انّ علیّاً ولی الله وخلیفة رسول الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم که علی، ولیّ خدا وخلیفه فرستاده خداوند است).
وشریف سوّمین جمله را نیز بازگفت.
ونیز فرمود: «قل اشهد انّ الحسن حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حسن (ع) حجّت خداوند است).
وشریف اطاعت کرد.
وفرمود: «قل اشهد انّ الحسین الشهید بکربلا حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حسین شهید کربلا، حجّت خداوند است).
وشریف باز گفت. وهمینطور یک یک امامان نور را به شریف علی تلقین کرد واو نیز اطاعت نمود وباز گفت تا اینکه فرمود: «قل اشهد انّک حجّة بن الحسن حجّة الله».
(یعنی: بگو شهادت می دهم به اینکه حجّت بن الحسن حجّت خداوند است). واو نیز باز گفت.
غرق تماشای این منظره شگرف بودم که آن شخصیّت والا برخاست وبیرون رفت وشریف علی نیز از دنیا رفت.
من که از خود بیگانه شده بودم تازه به خود آمدم، با عجله به دنبال آن بزرگوار رفتم تا ببینم کیست، امّا به او نرسیدم.
از دربان ها ونگهبانها ومأموران سراغ او را گرفتم که گفتند: «جناب! نه کسی اینجا وارد شده است ونه کسی از اینجا خارج شده است».
به داخل کاخ بازگشتم، دیدم علمای چهار مذهب اهل سنّت در مورد سخنان آخرین شریف علی صحبت می کنند وبا اشاره به یکدیگر می گوید: «الرّجل یهجر!»
(یعنی: او هذیان می گوید).
امّا من به خوبی دریافتم که آن تلقین کننده، امام عصر (علیه السلام) بود ومن در آن روز خاطره انگیز دو بار به دیدار آن حضرت نائل آمده ام امّا او را نشناخته ام»(۱۷).
نامه امام زمان (علیه السلام) به سیّد ابوالحسن اصفهانی
آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی از مراجع بزرگ ووارسته ای است که هم به محضر مبارک امام عصر (علیه السلام) نائل آمده وهم به افتخار دریافت نامه وتوقیع از سوی آن حضرت، مفتخر شده است.
شیخ محمود حلبی می گوید: «من در عصر آن بزرگوار از کسانی بودم که گاه اشکال وایراد به سبک معظّم له در رهبری معنوی ومذهبی جهان تشیّع داشتم واین ایراد تا هنگام تشّرف به عتبات عالیات ودیدار خصوصی با آن مرحوم ادامه داشت.
به همین جهت هم، آنجا وقتی به محضرش رفتم اشکالات خود ودیگران را گفتم وآن بزرگوار با کمال سعه صدر وگشادگی چهره، جواب همه اشکال وایرادهای مرا داد وسر انجام فرمود: «من دستور دارم که اینگونه عمل کنم».
گفتم: «از کجا وچه کسی دستور دارید؟»
فرمود: «از چه کسی می خواهید دستور داشته باشم؟»
گفتم: «یعنی از امام عصر (علیه السلام)».
فرمود: «آری». وبرخاست درب صندوق خود را گشود وپاکتی را از آنجا برگرفت وبه دست داد.
من به مجّرد این که پاکت را گرفتم مضطرب ومنقلب شدم با حالتی وصف ناپذیر کاغذ را از پاکت در آوردم وآن را خواندم که از جمله این عبارت در آن نوشته شده بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا سیّد ابوالحسن ارخص نفسک واجلس فی دهلیز بیتک ولا ترخ سترک (و اعن اواغث شیعتنا وموالینا) نحن ننصرک انشاءالله. «المهدی»
(یعنی: بنام خداوند بخشاینده مهربان. ای سیّد ابو الحسن! خود را ارزان کن ودر اختیار همگان قرار بده ودر بیرونی منزلت بنشین ودرب را به روی کسی نبند وپرده بین خود ومردم قرار مده وبداد وکمک پیروان ودوستان ما برس که ما ترا یاری می کنیم انشاء الله).
پرسیدم: «این توقیع شریف را به وسیله چه کسی دریافت داشته اید؟»
فرمود: «به وسیله مردی عابد وپارسا وبا تقوا به نام شیخ محمّد کوفی که از هر جهت مورد وثوق واطمینان است».
اجازه گرفتم تا از آن نسخه ای بردارم مشروط بر اینکه تا سیّد در قید حیات است ابراز نکنم»(۱۸).
نشان دادن امام زمان (علیه السلام) به عالم زیدی توسّط سیّد ابوالحسن اصفهانی
یکی از دانشمندان ورهبران مذهبی زیدیّه که به خاطر هوش سرشار ودانش بسیارش به او عنوان بحرالعلوم داده بودند در مورد امام عصر (علیه السلام) چون وچرا داشت ووجود آن گرامی را انکار می کرد در یمن می زیست امّا همانجا ضمن ایجاد شکّ وشبهه در این مورد به رهبران فکری وعلمای بزرگ حوزه ها نامه می نوشت وآنان را به بحث ومناظره می طلبید ودلیل وبرهان برای اثبات وجود گرانمایه کعبه مقصود وقبله موعود امام عصر (علیه السلام) از آنان می خواست.
موجی از دلیل وبرهان به سوی او ارسال شد، امّا او قانع نشد وضمن نامه ای به مرجع گرانقدر جهان تشیّع آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی از او خواست تا در این مورد خود وارد عمل گردد واگر پاسخ قانع کننده ای دارد برای او بنویسد.
آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی طیّ پیام کتبی به یمن از عالم زیدی مذهب دعوت کرد تا به نجف وکنار تربت مقدّس امیرمؤمنان (ع) سفر کند ودر آنجا مهمان او باشد وپاسخ قانع کننده را بطور شفاهی ورویارو از «سیّد» دریافت دارد.
دانشمند یمنی دعوت رهبر شیعیان را پذیرفت وهمراه با فرزندش که سیّد ابراهیم نام داشت وگروهی از پیروانش به سوی نجف حرکت کردند وپس از ورود به نجف در فرصتی مناسب به دیدار آیت الله اصفهانی شتافتند.
عالم زیدی مذهب گفت: «حضرت آیت الله! ما طبق دعوت کتبی شما راه طولانی میان یمن تا نجف را با شور واشتیاق پیمودیم اینک امیدواریم جوابی قانع کننده در مورد وجود دوازدهمین امام نور، به ما بیان کنید تا وجدان ما آرام گیرد ودر این مورد به باور ویقین برسیم در این صورت است که مسافرت ما ثمربخش بوده وبه آرزوی قلبی خویش رسیده ایم».
سیّد ابوالحسن اصفهانی در پاسخ فرمود: «اینک خستگی راه را، با استراحت از خود برطرف کنید تا شب آینده پاسخ اشکال شما را به یاری خدا خواهم داد».
دانشمند یمنی وپسرش پذیرفتند وبه استراحت پرداختند. فردا شب به منزل شخصی سیّد ابوالحسن اصفهانی شتافتند وپس از صرف شام وپذیرایی از آنان، بحث وگفتگو در مورد وجود گرانمایه خورشید فروزان رخ بر کشیده در پس ابرها، آغاز شد بحث به درازا کشید پاسی از نیمه شب گذشته بود وبحث آنگونه که می باید به ثمر ننشسته بود که «سیّد ابوالحسن» به یکی از کارگزاران بیت خود فرمود: «مشهدی حسین! مشعل را بردار تا جایی برویم».
وآنگاه خطاب به عالم یمنی وپسرش فرمود: «برویم».
پرسید: «کجا؟»
فرمود: «برویم تا وجود گرانمایه آن حضرت را به شما نشان دهم وشما با دیدگان خود جمال جهان آرای او را بنگرید تا هیچ تردیدی بر جای نماند وبه اوج یقین نائل آیید».
علاّمه محقّق حاج سیّد محمّد حسن میرجهانی که خود در آن نشست حضور داشته است می گوید: «ما با شنیدن سخنان آیت الله سیّد ابوالحسن شگفت زده برخاستیم تا همراه آنان برویم، امّا سیّد ابوالحسن نپذیرفت وفرمود:«تنها بحرالعلوم یمنی وفرزندش سیّد ابراهیم با من می آیند».
آنان در دل شب رفتند وما را به همراه خود نبردند، فردای آن شب هنگامی که عالم زیدی مذهب وپسرش را دیدم واز آن دو جریان شب گذشته را جویا شدم آنان با همه وجود گفتند: «سپاس خدای را که ما را به مذهب خاندان وحی ورسالت رهنمون وبه وجود گرانمایه حضرت مهدی (ع) معتقد ساخت، اینک ما به مذهب شما روی آورده واز ارادتمندان وشیعیان امام عصر (علیه السلام) هستیم».
پرسیدم: «چگونه وبه چه دلیل؟»
گفت: «بدان جهت که در آن بحث ومناظره سیّد ابوالحسن وجود مقدّس قطب دایره امکان را به ما نشان داد».
گفتم: «چگونه سیّد امام عصر (علیه السلام) را به شما نشان داد؟!»
پاسخ داد: «دوست من! هنگامی که پس از نیمه شب از خانه خارج شدیم ما نمی دانستیم که سیّد ما را به کجا می برد او از پیش وما در پی او رفتیم تا به وادی السّلام نجف وارد شدیم در آنجا ودر همان نقطه ای که به مقام ولیّ عصر (علیه السلام) مشهور است، آیت الله سیّد ابوالحسن ایستاد، چراغ را از مشهدی حسین گرفت وآنگاه دست مرا در دست خویش قرار داد وبا هم وارد مقام شدیم.
در آنجا تجدید وضو کرد ودر حالی که پسرم سیّد ابراهیم خارج از مقام به کار او می خندید به نماز ایستاد.
چهار رکعت نماز در آنجا خواند وآنگاه دست نیاز به بارگاه آن بی نیاز برد، نمی دانم چه گفت وچه زمزمه ونیایشی با آن بی نیاز کرد، همانقدر می دانم که به ناگاه فضای آن مکان مقدّس نور باران شد ومن دیگر از خود بیگانه واز هوش رفتم».
پسرش سیّد ابراهیم افزود: «در این هنگام من خارج از مقام ایستاده وپدرم همراه سیّد ابوالحسن داخل آن مکان مقدّس بودند که پس از چند دقیقه صدای صیحه پدرم را شنیدم. به سویش شتافتم که دیدم او غش کرده وآیت الله برای به هوش آمدن او شانه هایش را ماساژ می دهد.
پدرم به خود آمد وگفت که وجود گرامی امام عصر (علیه السلام) را دیده است وآن حضرت او را به مذهب خاندان وحی ورسالت مفتخر ساخته وبیش از این از ویژگیهای دیدار، سخن نگفت».
بدینسان بحرالعلوم یمنی آن عالم زیدی مذهب به وجود امام عصر (علیه السلام) ایمان آورد وبه یمن بازگشت وچهار هزار نفر از ارادتمندان خویش را به مذهب شیعه هدایت ساخت وسال بعد با اموال فراوانی که مریدان ودوستانش به عنوان خمس به او داده بودند، وارد نجف اشرف گردید وهمه را به عنوان وجوهات به آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی تقدیم داشت.
وی پس از چند روز به یمن برگشت وچهار هزار نفر از مریدانش را شیعه دوازده امامی کرد.
او تا آخرین لحظات بر عقیده سخت واستوار خویش پای فشرد ودر قلمرو دعوت تبلیغی خویش از مرزهای فکری وعقیدتی واخلاقی وانسانی مکتب اهل بیت (ع) قهرمانانه مرزبانی کرد»(۱۹).
دیدار با امام زمان (علیه السلام) وپی بردن به ارتباط نزدیک آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالنّبی عراقی می گوید: «در روزگاری که در نجف اشرف بودم، چهارده مسئله مهّم وغامض مرا مشغول داشته ودر پی آن بودم که آنها را از امام عصر (علیه السلام) سؤال کنم.
در همان شرایط شنیدم مرتاضی که از راه ریاضت شرعی به مقاماتی رسیده است به نجف آمده وکارهای شگفت انگیزی از او نقل می کردند.
به دیدار او رفتم واو را آزمودم، دیدم مرد آگاهی است. از او پرسیدم که: «آیا با اطلاّعات وتخصّص ودریافتهای تو، راهی به کوی امام عصر (علیه السلام) است؟»
پاسخ داد: «آری».
پرسیدم: «چگونه؟»
گفت: «شما با نیّت خالص وبا وضو یا غسل به صحرا برو ودر نقطه ای دور دست وخلوت رو به قبله بنشین وهفتاد بار… را با همه وجود قرائت کن، آنگاه حاجت وخواسته خود را بخواه ومطمئن باش که هر کس در پایان برنامه نزد تو آمد مطلوب ومحبوب تو می باشد. دامان او را بگیر وخواسته ات را بخواه».
به همین جهت روزی از روزها با آمادگی کامل به بیابان مسجد سهله رفتم ورو به قبله، آن برنامه را به انجام رساندم که دیدم مردی گرانقدر وپرابهّتی در لباس عربی پدیدار شد وبه من گفت: «شما با من کاری داشتید؟»
گفتم: «با شما خیر»
فرمود: «چرا؟»
چنان غفلت زده بودم که باز هم گفتم: «نه، با شما کاری نداشتم».
او رفت وبه ناگاه من به خود آمدم واز پی او به راه افتادم. او به منزلی در همان دشت وارد شد ومن نیز به آنجا رسیدم امّا دیدم در بسته است. در زدم، فردی درب را گشود وپرسید: «چه می خواهید؟»
گفتم: «همان آقایی را که اینجا آمدند».
پس از چند دقیقه باز گشت وگفت: «بفرمایید».
وارد شدم. منزل کوچکی بود وایوانی داشت. تختی بر آن ایوان زده شده بود وبر روی آن وجود گرانمایه دوازدهمین امام معصوم، حضرت مهدی (ع) نشسته بود.
سلام کردم وآن گرامی پاسخ داد، امّا من چنان مجذوب آن حضرت شدم که مسائل اصلی خود را تماماً فراموش کردم. بناچار چند سؤال دیگر طرح وپاسخ آنها را گرفتم وبیرون آمدم.
کمی از خانه دور شدم. دیدم مسائل چهارده گانه ای که در پی پاسخ یافتن بدانها بودم به یادم آمد.
بی درنگ باز گشتم وبار دیگر درب منزل را زدم. همان فرد بیرون آمد وگفت: «بفرمایید».
گفتم: «می خواهم خدمت حضرت شرفیاب شوم وپاسخ سؤالهای خویش را بگیرم».
گفت: «آقا تشریف بردند امّا نایب او هستند».
گفتم: «اگر ممکن است اجازه دهید از نایبشان بپرسم».
گفت: «بفرمایید».
وارد شدم، امّا هنگامی که نگاه کردم دیدم آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی جای حضرت مهدی (ع) نشسته وبر روی همان تخت قرار دارد.
پرسشهای خود را یکی پس از دیگری طرح نمودم وایشان پاسخ دادند. خداحافظی کردم وبیرون آمدم.
پس از خروج از منزل، با خود گفتم: «شگفتا! آیت الله اصفهانی که در نجف بودند، کی به اینجا آمدند؟!»
فوراً به نجف باز گشتم ودر هوای گرم بعد از ظهر به منزل ایشان رفتم. اجازه ورود گرفتم، دیدم مشغول نماز است.
نمازش به پایان رسید. رو به من کرد وضمن تفقّد فرمود: «مگر پاسخ سؤالهای خود را نگرفتی؟»
گفتم: «چرا امّا!»
بار دیگر پرسیدم وایشان به همان سبک جواب داد ومن دریافتم که مقام وموقعیّت آن مرد بزرگ چگونه است وارتباطش با صاحب الزمان (علیه السلام) تا کجاست»(۲۰).
نجات آیت الله میرزا مهدی اصفهانی از گمراهی وهدایت او به صراط مستقیم توسّط امام
مرحوم آیت الله میرزای اصفهانی می فرمود: «در ایّام تحصیل که در نجف اشرف بودم، در علم اخلاق وتزکیه نفس وسیر وسلوک از محضر آقای سیّد احمد کربلائی که یکی از عرفاء بلند پایه بود استفاده می کردم، تا آنکه در رشد وکمالات معنوی وتزکیه نفس از نظر ایشان به حدّ کمال وبه اصطلاح به مقام قطبیّت وفناء فی الله رسیدم.
او به من درجه وسمت دستگیری از دیگران را داد ومرا استاد در فلسفه اشراق دانست. او مرا عارف کامل وقطب وفانی فی الله می دانست ولی من که خودم را نمی توانستم فریب دهم وهنوز از معارف حقّه چیزی نمی دانستم، دلم آرام نگرفته بود وخود را در کمالات ناقص می دانستم، تا آنکه به فکرم رسید که شبهای چهارشنبه به مسجد سهله بروم ومتوسّل به حضرت بقیّة الله (ارواحنا فداه) بشوم شاید آن آقائی که خدای تعالی او را برای ما غوث وپناهگاه خلق کرده توجّهی به من بفرماید وصراط مستقیم را به من نشان بدهد.
لذا به مسجد سهله رفتم واز جمیع علومی که: «سر به سر قیل وقال، نه از آن کیفیّتی حاصل نه حال. واز افکار عرفانی متصوّفه واز بافته های فلاسفه، خود را خالی کردم وصد در صد با کمال اخلاص وتوبه به مقام مقدّس آن حضرت، خود را در اختیار گذاشتم، که ناگهان جمال پر نور حضرت بقیّة الله (ارواحنا فداه) ظاهر شد وبه من اظهار لطف زیادی فرمود وبرای آنکه میزانی در دست داشته باشم وهمیشه با آن میزان حرکت کنم، این جمله را به من فرمودند:
«طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوٍ لانکارنا»
یعنی: جستجوی معارف وشناخت حقایق از غیر خطّ ما اهل بیت طهارت مساوی است با انکار ما.
وقتی مرحوم میرزای اصفهانی این جمله را از آن حضرت می شنود، متوجّه می گردد که باید معارف حقّه را تنها وتنها از مضامین آیات قرآن وروایات اهل بیت عصمت وطهارت(ع) استفاده کند ولذا به مشهد مقدّس مشرّف می گردد، معارف قرآن واهل بیت(ع) را به پاک طینتان از اهل علم تعلیم می دهد وشاگردانی که همه اهل معنی وتشرّف وتزکیه نفس ودر صراط مستقیم معارف حقّه هستند، به جامعه روحانیّت تحویل می دهد.
بعضی از شاگردان مرحوم میرزای اصفهانی وفرزند بزرگوارش در کتاب دین وفطرت قضیّه او را این چنین نقل می کنند:
«از جمله عالمان وفقیهان ومربّیان روحانی دهه های گذشته مرحوم مبرور آیت الله آقای میرزا مهدی اصفهانی (رضوان الله تعالی علیه) است (۱۳۶۵ – ۱۳۱۳ هجری قمری) بوده است، که مراکز علمی خصوصاً حوزه علمیّه مشهد سالها تحت نفوذ وسیطره معنوی آن بزرگوار بوده وتعالیم شان از جمله حرکتهای عظیم فکری معاصر گشته که همچون سدّی فولادین در مقابل انحرافات ایستاد ومعارف قرآن وائمّه طاهرین را به عنوان تنها راه دستیابی به اسلام خالص عرضه داشته است.
بسیاری از دانشمندان شیعه که امروز نگهبانان مرزهای تشیّع اند در محضر آن بزرگوار درسها گرفته وپندها آموخته اند این تب وتابی که امروزه در زاد روز امام عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) می بینیم، گوشه ای از شراره های محبّتی است که ایشان به پیشگاه امام زمان (علیه السلام) می ورزیده واینک جلوه هائی از آن آشکار گشته است…
آن بزرگوار، در آن هنگامی که به تحصیل مشغول بوده وسینه خویش را از علوم اسلامی می انباشته در برخورد با روشها ومشربهای گوناگون از جمله مکاتب فلسفی وعرفانی به حیرت ونوسان کشیده می شود واضطراب عجیبی بر روحش سایه می افکند.
پریشانی وآزردگی حاصل از بلاتکلیفی، انقلاب فکری در او ایجاد می کند که نمی داند چه بکند وبه کجا برود وبه کدام سیر، از سیرهای علمی ومعنوی آن زمان رو کند.
سرانجام برای نجات از این دغدغه خاطر، به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) متوسّل می شود وچاره مشکل را از آن حضرت می طلبد.
حضرتش نیز تفضّل می کنند ودر کنار قبر هود وصالح در وادی السّلام نجف، تشریف فرما شده بر او تجلّی می فرمایند وراه را به او می نمایانند.
او که در آنجا با قلبی شکسته ودیده ای گریان دیدار را آرزو می نمود سرانجام به مقصود خود نائل می آید وشرفیاب محضر پرفیضش می شود ودرمان درد خویش را می یابد. بدین گونه که وقتی در بیداری به خدمت حضرت می رسد، بر سینه آن حضرت نواری را به رنگ سبز به عرض ۲۰ سانت وبه طول قریب ۶۰ سانت می بیند، که عبارتی به رنگ سفید، به گونه نور بر آن چنین نقش شده است: «طَلَبُ الْمَعارِفِ مِنْ غَیْرِ طَریقنا اَهْلِ الْبَیْتِ مُساوِقٌ لِاِنْکارِنا وَقَدْ اَقامَنِی الله وَاَنَا حُجَّةُ بْنُ الْحَسَن». که کلمه «حجّة بن الحسن» قدری درهم وبه شکل امضاء نقش یافته بود.
یعنی: «جستجوی معارف جز از راه ما خاندان پیامبر، مثل انکار نمودن ماست وخداوند امروز مرا برپا داشته ومن حجّت خدا پسر حضرت عسکری هستم». وبعد آن حضرت غائب می شوند.
این پیام گهربار حضرتش، مرحمی بر قلب سوزانِ او می گردد وراه حقّ، روشن وآشکار برایش نموده شده وبه دنبال این توسّل وعنایت، مرحوم میرزا به چشمه جوشانی از معارف الهی وشخصیّتی فرزانه هدایت می شود که نامش را هرگز نبرد واز او تنها به «صاحب علم جمعی» تعبیر نمود.
درس گهربار امام، مشعل وچراغ راه زندگی او می گردد، که خلاصه اگر ما را قبول دارید باید معارف را از ما بگیرید ودر همه زمینه ها، یعنی خداشناسی ونفس شناسی وروح شناسی وآخرت شناسی وبلکه آفاق شناسی، از ما تبعیّت کنید.
بعدها به منظور زنده نمودن معارف اهل البیت (ع)، عازم ایران می شود ودرسهائی را که آمیزه ای از قرآن وعلوم عترت بود، برای دانشوران مطرح می فرماید.
برخی از آثار ارزنده وعلمی آن مرحوم نزد بعضی از شاگردان بزرگوارش هم اکنون موجود است». ممکن است این دو جریان، دو ملاقات جداگانه بوده است(۲۱).
ملاقات شیخ حسنعلی نخودکی با امام زمان (علیه السلام) وگرفتن سرمایه حلال از آن حضرت
مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی می فرمودند: «برای مسئله یکسال تمام به عبادت وریاضت مشغول شدم ودرخواست من این بود که شرفیاب حضور حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) شوم وسرمایه ای از آن حضرت بگیرم.
پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربوزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است.
در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکّانهای اطراف آن خربوزه فروشی بود وبعضی هم که دکّان نداشتند خربوزه را قطعه قطعه می کردند ودر طبقی می گذاشتند وخورده فروشی می کردند.
فردای آن شب پس از غسل کردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم واشخاص را زیر نظر می گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربوزه فروشی دارد نزول اجلال فرموده است.
مؤدّب جلو رفتم وسلام عرض کردم. جواب فرمودند وبا نگاه چشم فرمودند: «چه می خواهی؟»
عرض کردم: «استدعای سرمایه ای دارم».
آن حضرت خواستند جندک (پول خورد آن زمان) به من عنایت کنند.
من عرض کردم: «برای سرمایه می خواهم».
پس از پرداخت آن خودداری فرمودند ومرا مرخّص کردند.
وقتی به حال طبیعی آمدم فهمیدم که هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت وریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم.
پس از آن روز گاهی به دیدن آن مرد عامی خربوزه فروش می رفتم وگاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم: «آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند چه کسی هستند؟»
گفت: «او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است گاهگاهی این جا می آید وکنار من می نشیند وبا من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست به من کمک می کند».
سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم ودیدم حضرت روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده است.
سلام عرض کردم. جواب مرحمت فرمودند وباز همان چند جندک را مرحمت فرمودند ومن گرفته سپاسگزاری کردم ومرخّص شدم.
با آن چند جندک مقداری پایه مهر خریدم ودر کیسه ای ریختم وچون فنّ مهر کنی را بلد بودم هر چند وقت، کنار بازار می نشستم وچند عدد مهر برای مشتریها می کندم، البته بقدر حدّاقلی که به آن قناعت می شود، واز آن کیسه که در جیبم بود پایه مهر بر می داشتم بدون آنکه به شماره آنها توجّه کنم.
سالهای سال کار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمی شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم»(۲۲).
آوردن وسایل گرم کننده توسّط امام زمان (علیه السلام) برای آیت الله بافقی وهمراهان در شب سرد
آقای سیّد مرتضی حسینی می گوید: «شبهای پنج شنبه در خدمت مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ محمّد تقی بافقی به مسجد جمکران می رفتیم. در یکی از شبهای زمستان که برف سنگینی آمده بود.
من در منزل نشسته بودم، ناگهان بیادم آمد که شب پنج شنبه است وممکن است آیت الله بافقی به مسجد بروند. ولی از طرفی چون آن وقتها مسجد جمکران راه ماشین رو نداشت ومردم مجبور بودند که آن راه را پیاده بروند وبه قدری برف روی زمین نشسته بود که ممکن نبود کسی بتواند آن راه را راحت بپیماید، با خودم فکر می کردم که معظّم له به مسجد نمی روند.
به هر حال دلم طاقت نیاورد واز منزل بیرون آمدم. بیشتر می خواستم آیت الله بافقی را پیدا کنم ونگذارم به مسجد جمکران بروند.
به منزلشان رفتم، در منزل نبودند. به هر طرف سراسیمه سراغ ایشان را می گرفتم تا آنکه به میدان میر، که سر راه مسجد جمکران است رسیدم.
در آنجا دوست نانوائی داشتم که وقتی دید من این طرف وآن طرف نگاه می کنم از من پرسید: «چرا مضطربی وچه می خواهی؟!»
گفتم: «نمی دانم که آیا آقای آیت الله بافقی به مسجد جمکران رفته اند یا در قم امشب مانده اند؟!»
نانوا گفت: «من او را با چند نفر از طلاّب دیدم که به طرف مسجد جمکران می رفتند».
من با شنیدن این جمله خواستم پشت سر آنها بروم که آن دوست نانوایم گفت: «آنها خیلی وقت است که رفته اند، شاید الآن نزدیک مسجد جمکران باشند».
من از شنیدن این جمله بیشتر پریشان شدم وناراحت بودم که مبادا در این برف وکولاک، آنها به خطری بیفتند.
به هر حال چاره ای نداشتم به منزل برگشتم ولی فوق العاده پریشان ومضطرب بودم وخوابم نمی برد.
تا آنکه نزدیک صبح مرا مختصر خوابی ربود، در عالم رؤیا حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) را دیدم که وارد منزل ما شدند وبه من فرمودند: «سیّد مرتضی! چرا ناراحتی؟»
گفتم: «ای مولای من! ناراحتیم برای آقای حاج شیخ محمّد تقی بافقی است، زیرا او امشب به مسجد رفته ونمی دانم به سر او چه آمده است».
ایشان فرمود: «سیّد مرتضی! گمان می کنی ما از حاج شیخ دوریم؟ همین الآن به مسجد رفته بودم ووسائل استراحت او وهمراهانش را فراهم کردم».
از خواب بیدار شدم وبه اهل منزل این بشارت را دادم وگفتم: «در خواب دیده ام که حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) وسائل راحتی آقای حاج شیخ محمّد تقی بافقی را فراهم کرده اند».
اهل بیتم هم چون به همین خاطر مضطرب بود خوشحال شد ومن فردای آن شب که از منزل بیرون رفتم، به یکی از همراهان آیت الله بافقی برخوردم، گفتم: «دیشب بر شما چه گذشت؟»
گفت: «جایت خالی بود، دیشب اوّل شب آیت الله بافقی ما را بطرف مسجد جمکران برد، ما یا بخاطر شوقی که در دلمان بود ویا کرامتی شد مثل آنکه ابداً برفی نیامده وزمین خشک است، به طرف مسجد جمکران رفتیم وخیلی هم زود به مسجد رسیدیم ولی وقتی به آنجا رسیدیم ودر آنجا کسی را ندیدیم وسرما به ما فشار آورده بود، متحیّر بودیم که چه باید بکنیم.
ناگهان دیدیم سیّدی وارد مسجد شد وبه حاج شیخ گفت: «می خواهید برای شما لحاف وکرسی وآتش بیاوریم؟»
آیت الله بافقی با کمال ادب گفتند: «اختیار با شما است».
آن سیّد از مسجد بیرون رفت وپس از چند دقیقه لحاف وکرسی ومنقل وآتش آورد وبا آنکه در آن نزدیکی ها کسی نبود وسائل راحتی ما را فراهم فرمود.
وقتی می خواست از ما جدا شود یکی از همراهان به او گفت: «ما باید صبح زود به قم برگردیم، این وسائل را به چه کسی بسپاریم؟»
آن سیّد فرمود: «هر کس آورده خودش می برد». واو رفت ما در فکر فرو رفته بودیم که این آقا این وسائل را از کجا به این زودی آورده، زیرا آن اطراف کسی زندگی نمی کند واگر می خواست آنها را از دِه جمکران بیاورد اوّلاً در آن شب سرد وکولاک برف کار مشکلی بود وثانیاً مدّتی طول می کشید.
بالأخره شب را با راحتی بسر بردیم وصبح هم که از آنجا بیرون آمدیم آن وسائل را همانجا گذاشتیم.
من به او جریان خوابم را گفتم ومعلوم شد که حضرت بقیّةالله (ع) هیچ گاه دوستانش را وا نمی گذارد وبه آنها کمک می کند(۲۳).
سه بار ملاقات با امام زمان (علیه السلام) در یک سفر
مرحوم حجّة الاسلام ملاَّ اسد الله بافقی به نقل از برادرش مرحوم آیت الله محمّد تقی بافقی می گوید: «قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدّس برای زیارت حضرت علیّ بن موسی الرّضا (ع) بروم.
فصل زمستانی بود که حرکت کردم ووارد ایران شدم. کوه ها ودرّه های عظیمی سر راهم بود وبرف هم بسیار باریده بود.
یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود وسراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم. که نزدیک گردنه ای بود، با خودم گفتم: «امشب در میان این قهوه خانه می مانم، صبح به راه ادامه می دهم».
پس وارد قهوه خانه شدم، دیدم جمعی از کردهای یزیدی در میان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو ولعب وقمار هستند، با خودم گفتم: «خدایا چه بکنم؟! اینها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است».
همینطور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم وفکر می کردم وکم کم هوا تاریک می شد، صدائی شنیدم که می گفت: «محمّد تقی! بیا اینجا».
بطرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز وخرّمی نشسته ومرا بطرف خود می طلبد.
نزدیک او رفتم واو سلام کرد وفرمود: «محمّد تقی آنجا جای تو نیست».
من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت، هوا ملایم است وکاملاً می توان با استراحت در آنجا ماند وحتّی زمین زیر درخت، خشک وبدون رطوبت است ولی بقیّه صحرا پُر از برف است وسرمای کُشنده ای دارد.
به هر حال شب را خدمت حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجّه شدم او حضرت بقیّة الله (ع) است بیتوته کردم وآنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدّس استفاده کردم.
صبح که طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: «هوا روشن شد، برویم».
من گفتم: «اجازه بفرمائید من در خدمتتان همیشه باشم وبا شما بیایم».
حضرت فرمود: «تو نمی توانی با من بیائی».
گفتم: «پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟»
حضرت فرمود: «در این سفر دوبار تو را خواهم دید ومن نزد تو می آیم. بار اوّل قم خواهد بود ومرتبه دوّم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می کنم». ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد.
من به شوق دیدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم وبه راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم وسه روز برای زیارت حضرت معصومه (س) ووعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولی خدمت آن حضرت نرسیدم.
از قم حرکت کردم وفوق العاده از این بی توفیقی وکم سعادتی متأثّر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم.
همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: «چرا خُلف وعده شد؟! من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم».
در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم، برگشتم دیدم حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) سوار بر اسبی هستند وبطرف من تشریف می آورند وبه مجرّد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند وبه من سلام کردند ومن به ایشان عرض ارادت وادب نمودم.
گفتم: «آقا جان! وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفّق نشدم؟!»
حضرت فرمود: «محمّد تقی! ما در فلان ساعت وفلان شب نزد تو آمدیم، تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (س) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسأله ای می پرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی وجواب او را می دادی، من در کنارت ایستاده بودم وتو به من توجّه نکردی، من رفتم»(۲۴).
گرفتن چهارصد عبا از امام زمان (علیه السلام) برای طلبه های حوزه علمیّه قم توسّط یکی از علما
آیت الله سیّد محمّد رضا گلپایگانی می گوید: «در عصر آیت الله آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری، چهارصد نفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند ومتّحداً از مرحوم حاج شیخ محمّد تقی بافقی که مقسّم شهریّه مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری بود عبای زمستانی می خواستند.
آقای بافقی به مرحوم آیت الله حائری جریان را می گوید وایشان می فرماید: «چهارصد عبا را از کجا بیاوریم؟!»
آقای بافقی می گوید: «از حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) می گیریم».
آیت الله حائری می فرماید: «من راهی ندارم که از آن حضرت بگیرم».
آقای بافقی می گوید: «انشاء الله من از آن حضرت می گیرم».
پس شب جمعه ای آقای بافقی به مسجد جمکران رفت وخدمت آقا امام زمان (علیه السلام) می رسد ودر روز جمعه، به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری می گوید: «حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) وعده فرمودند فردا روز، شنبه چهارصد عبا مرحمت بفرمایند».
روز شنبه دیدیم که یکی از تُجّار چهارصد عبا آورد وبین طلاّب تقسیم کرد(۲۵).
آیت الله حجّت کوه کمری در هر شب جمعه خدمت امام عصر (علیه السلام) می رسید
حاج آقا سیّد حسن ابطحی می نویسد: «اگر کسی بتواند خود را کاملاً از هوای نفس حفظ کند وآن را تزکیه نماید وروحیّات خود را با روحیّات حضرت بقیّة الله (ع) تطبیق دهد ودر آن صراط مستقیم قرار بگیرد، طبعاً می تواند مرتّب خدمت حضرت بقیّةالله (روحی وارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) برسد بلکه چون روحیّاتش با روحیّات آن حضرت سنخیّت پیدا کرده دائماً در محضر آن حضرت خواهد بود. ومکرّر خود وجود مقدّس آن حضرت فرموده اند که: «در این صورت ما نزد او می رویم واو لازم نیست به دنبال ما حرکت کند».
مرحوم حجّة الاسلام آقای یاسری که یکی از علماء اهل حال ومعنای تهران بودند نقل می کردند که:
«مرحوم آیت الله آقای حجّت کوه کمری که نفس خود را تزکیه کرده بود وکاملاً خود را ساخته بود وروحیّات خود را با حضرت بقیّةالله(ع) تطبیق داده بود، هر شب جمعه خدمت امام عصر (ارواحنا فداه) می رسید واز آن وجود مقدّس استفاده علمی می نمود»(۲۶).
ارتباط آیت الله بروجردی با امام زمان (علیه السلام)
آقای سیّد حبیب الله حسینی قمّی که از اهل منبر قم است وآقای حسن بقّال که فعلاً در تهران است، با هم قرار می گذارند که یک سال شبهای جمعه به مسجد جمکران بروند وحوائج خود را از حضرت بقیّة الله (روحی فداه) بگیرند، این عمل را یک سال انجام می دهند وتشرّفی برایشان حاصل نمی شود.
شب جمعه ای که بعد از یک سال بوده، آقا حسن به آقای سیّد حبیب الله می گوید: «بیا با هم امشب هم به مسجد جمکران برویم».
آقای سیّد حبیب الله می گوید: «چون من یک سال به مسجد جمکران رفته ام وچیزی ندیده ام دیگر به آنجا نمی روم».
آقا حسن زیاد اصرار می کند که: «امشب را هم هر طور هست بیا با هم برویم، شاید نتیجه ای داشته باشد».
بالأخره حرکت می کنند وپیاده به طرف مسجد جمکران می روند در بین راه سیّد مجلّلی را می بینند که مانند کشاورزان «سه شاخ خرمن» روی شانه گرفته واز دور می رود.
آنها مطمئن می شوند که او حضرت بقیّة الله (روحی فداه)است.
آقای سیّد حبیب الله می گوید: «من وقتی چشمم به آن حضرت افتاد قضیّه سیّد رشتی که در مفاتیح نقل شده بیادم آمد. به آقا حسن گفتم: «برو واز آن حضرت چیزی بخواه».
آقا حسن جلو رفت وسلام کرد وگفت: «آقا خواهش دارم با دست مبارک خودتان دشتی به من بدهید».
حضرت به او سکّه ای می دهند، سپس رو کردند به من وفرمودند: «حاجت تو هم نزد آقای بروجردی است، وقتی به قم رفتی، نزد آقای بروجردی برو وبگو چرا از حال فلان کس که در مصر است غافلی؟» وچند جمله دیگر که سرّی بود به من فرمودند که به آیت الله بروجردی بگویم وبعد آن حضرت تشریف بردند.
آقا حسن وقتی به سکّه نگاه کرد دید تنها روی آن خطّی ضربدر زده اند وچیزی بر آن نوشته نشده است.
بالأخره وقتی به مسجد جمکران رفتیم وقضیّه را برای مردم نقل کردیم آنها سکّه را در میان آب انداختند واز آن آب به قصد استشفاء آشامیدند وبه سر وصورت خود مالیدند.
من هم پس از آنکه از مسجد جمکران به قم برگشتم به منزل آیت الله بروجردی رفتم ولی تا سه روز موفّق به ملاقات حضرت آیت الله بروجردی در جلسه خصوصی نشدم.
روز سوّم که خدمت آن مرحوم رسیدم بدون مقدّمه فرمودند: «سه روز است که من منتظر تو هستم کجائی؟»
عرض کردم: «آقا موانعی بود که موفّق به ملاقات خصوصی نمی شدم».
آیت الله بروجردی فرمودند: «حاجت تو این است که می خواهی به کربلا بروی، لذا مبلغی پول به من دادند ومن مطالبی که حضرت بقیّة الله (روحی فداه) فرموده بودند به آیت الله بروجردی عرض کردم وآیت الله بروجردی به آقا حسن گفتند: «چرا آن سکّه را به افراد معصیت کار وناپاک نشان می دهی؟»
ضمناً من به آقای بروجردی عرض کردم: «آقا شما چیزی بنویسید که من گذرنامه بگیرم وبه کربلا بروم».
آیت الله بروجردی فرمودند: «تو گذرنامه نمی خواهی، فلان دعاء را بخوان واز مرز عبور کن وبه کربلا برو».
من هم همان روزها حرکت کردم وبه طرف عراق رفتم، وقتی به مرز عراق رسیدم با آنکه همراهان من همه گذرنامه داشتند بیشتر از من که گذرنامه نداشتم معطّل شدند واحدی از من مطالبه گذرنامه نکرد»(۲۷).
ملاقات با امام زمان (علیه السلام) در حال نماز ودیدن امام زمان (علیه السلام) در میان زمین وهوا
مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» می گوید: «یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیت الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم، دیدم حضرت بقیّة الله (ارواحنا فداه) تشریف آوردند ودر گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم نشسته اند.
من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم وعرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من، خوششان نیاید وقبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم، تا بعد از نماز صبر می فرمایند».
نماز را خواندم. در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند، مخصوصاً جمله «یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة اِرْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة» را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه وحال بیشتری اداء می فرمودند ولی به مجرّدی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولیّ عصر (صلوات الله علیه) رفتند».
شهید هاشمی نژاد می گوید: «شبی مرحوم استادم «شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» در ایوان اطاق فوقانی که در قم برای زندگی اجاره کرده بودیم، رو به حیاط منزل ایستاده بود وحضرت بقیّةالله (ارواحنا فداه) را با زیارت «آل یس» زیارت می کرد وبا آن حضرت مناجات می نمود.
من هم در کنار او منقل آتش را برای کُرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود.
ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد وحال توجّه اش، بیشتر شد وگریه اش شدّت کرد.
من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجّب دیدم: «حضرت بقیّةالله (ع) در میان زمین وآسمان مقابل استادم ایستاده وبه او تبسّم می کند ومن در آن تاریکی شب، تمام خصوصیّات قیافه وحتّی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم».
سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه وهمان خصوصیّات دیدم. بالأخره چند بار این عمل تکرار شد ودر هر مرتبه جمال مقدّس آن حضرت را مشاهده می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجّه شدم که استادم آرام گرفت.
وقتی سرم را بالا کردم وبه طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است.
وقتی من واستادم پس از این جریان در میان اطاق، زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند.
من ابتداء به او گفتم: «استاد! شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟»
او با تعجّب از من سؤال کرد وگفت: «مگر تو آن حضرت را دیدی؟!»
گفتم: «بلی! با لباس راه راه وعمّامه ای سبز وقیافه ای جذّاب که خالی در کنار صورت داشت» وخلاصه آنچه از خصوصیّات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم واو مرا تصدیق کرد وتشویق نمود وخوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم (ع) را پیدا کرده ام»(۲۸).
تشییع جنازه آیت الله گلپایگانی توسّط امام زمان (علیه السلام)
حضرت آیت الله «امامی کاشانی» عضو محترم شورای نگهبان، در جلسه سوّم مجلس ختمی که در «مسجد اعظم قم»، از طرف اساتید حوزه علمیّه قم منبر بودند فرمودند:
«یکی از افرادی که مورد وثوق است(۲۹) وگاهی اخباری را در دسترسم قرار می دهد، گفت:
«در تشییع جنازه حضرت آیت الله گلپایگانی از تهران به قم رفتم وبه مسجد امام حسن مجتبی (ع) رسیدم. به دو نفر از اصحاب حضرت حجّت (ع) برخورد کردم، به من گفتند: «امام زمان (علیه السلام) در مسجد امام حسن عسکری (ع) تشریف دارند، برو آقا را ملاقات کن».
با عجله خودم را به مسجد امام حسن عسکری (ع) رسانده، وارد مسجد شدم.
اذان ظهر را گفته بودند، متوجّه شدم حضرت با سی نفر از اصحاب مشغول نماز بودند، اقتدا کردم وبعد از نماز، حضرت فرمودند: «ما از همین جا تشییع می کنیم».
واز مسجد خارج شدیم ودنبال جمعیّت با آقا رفتیم تا به صحن رسیدیم»(۳۰).
نماز خواندن آیت الله گلپایگانی با امام زمان (علیه السلام) در عالم رؤیا
هنگامی که حضرت آیت الله گلپایگانی به عتبات، مشرّف بودند خدمت حضرت امام حسین (ع) در حرم شریف عرض می کند: «پدر شما حضرت امیر (سلام الله علیه) به من عنایتی کردند وظرف عسلی(۳۱) دادند؛ شما فرزند همان بزرگوار آیا چیزی به من عنایت نمی کنید؟»
آن زمان آقا در کربلا حجره آقا شیخ عبدالرّحیم که از اوتاد ومقدّسین بوده مکان داشت وهمان حجره جایی بوده که مشهور است حضرت علی اکبر از بالای زین همان جا افتادند.
آقا در خواب می بینند صف جماعتی تشکیل شده که امام جماعت، حضرت ولیّ عصر -ارواحنا فداه – هستند.
صف اوّل، ابتدا وانتهایش معلوم نیست. صف دوّم، اوّلش معلوم نیست ولی آخرین شخص مقابل حضرت، خود آیت الله گلپایگانی ایستاده بود وهمگی علما بودند(۳۲).
هم صحبت شدن آیت الله نجفی با امام زمان (علیه السلام) ودستورات وراهنمائی گرانبهای آن حضرت
آیت الله نجفی مرعشی می گوید: «در ایّام تحصیل علوم دینی وفقه اهل بیت (ع) در نجف اشرف، شوق زیادی جهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم -عجّل الله فرجه الشریف – داشتم.
با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم به این نیّت که جمال آقا صاحب الامر (علیه السلام) را زیارت وبه این فوز بزرگ نائل شوم.
تا ۳۵ یا ۳۶ شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد وهوا ابری وبارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم براثر تاریکی شب وحشت وترس وجود مرا فرا گرفت مخصوصاً از زیادی قطّاع الطّریق ودزدها، ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که بیشتر موجب ترس ووحشتم گردید.
به عقب برگشتم، سیّد عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد وبا زبان فصیح گفت: «ای سیّد! سلامٌ علیکم».
ترس ووحشت به کلّی از وجودم رفت واطمینان وسکون نفس پیدا کردم وتعجّب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجّه سیادت من شد ودر آن حال من از این مطلب غافل بودم.
به هر حال سخن می گفتیم ومی رفتیم. از من سؤال کرد: «قصد کجا داری؟»
گفتم: «مسجد سهله».
فرمود: «به چه جهت؟»
گفتم: «به قصد تشرّف زیارت ولیّ عصر (علیه السلام)».
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان که مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله رسیدیم.
داخل مسجد شده ونماز خواندیم وبعد از دعایی که سیّد خواند که کَاَنّ با او دیوار وسنگها آن دعا را می خواندند،احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.
بعد از دعا سیّد فرمود: «سیّد تو گرسنه ای، چه خوبست شام بخوری».
پس سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده ودر آن مثل اینکه سه قرص نان ودو یا سه خیار سبز تازه بود، کَاَنَّ تازه از باغ چیده وآن وقت چهلّه زمستان، وسرمای زننده ای بود ومن منتقل به این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده است، طبق دستور آقا، شام خوردم.
سپس فرمود: «بلند شو تا به مسجد سهله برویم».
داخل مسجد شدیم، آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد ومن هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم وبدون اختیار نماز مغرب وعشاء را به آقا اقتدا کردم ومتوجّه نبودم که این آقا کیست.
بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود: «ای سیّد آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟»
گفتم: «می مانم».
در وسط مسجد در مقام امام صادق (ع) نشستیم، به سیّد گفتم: «آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟»
در جواب، کلام جامعی را فرمود: «این امور از فضول زندگیست وما از این فضولات دوریم».
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد.
به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید ودر این مدّت مطالبی ردّ وبدل شد که به بعضی از آنها اشاره می کنم:
۱ – در رابطه با استخاره سخن به میان آمد، سیّد عرب فرمود: «ای سیّد با تسبیح به چه نحو استخاره می کنی؟»
گفتم: «سه مرتبه صلوات می فرستم وسه مرتبه می گویم «اَسْتَخیرُالله بِرَحْمَتِهِ خِیَرَةً فی عافِیَةٍ» پس قبضه ای از تسبیح را گرفته می شمارم، اگر دو تا ماند بد است واگر یکی ماند خوب است».
ایشان فرمود: «برای این استخاره، باقی مانده ای است که به شما نرسیده وآن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراً حکم به خوبی استخاره نکنید؛ بلکه توقّف کنید ودوباره بر ترک عمل استخاره کنید اگر زوج آمد کشف می شود که استخاره اوّل خوب است امّا اگر یکی آمد کشف می شود که استخاره اوّل میانه است».
به حسب قواعد علمیّه می بایست دلیل بخواهم وآقا جواب دهد، به جای دقیق وباریکی رسیدیم پس به مجرّد این قول تسلیم ومنقاد شدم ودر عین حال متوجّه نیستم که این آقا کیست.
۲ – از جمله مطالب در این جلسه، تأکید سیّد عرب بر تلاوت وقرائت این سوره ها بعد از نمازهای واجب بود: بعد از نماز صبح سوره «یس»، بعد از نماز ظهر سوره «عمّ»، بعد از نماز عصر سوره «نوح»، بعد از مغرب سوره «واقعه» وبعد از نماز عشاء سوره «ملک».
۳ – دیگر اینکه تأکید فرمودند، بر دو رکعت نماز بین مغرب وعشاء که در رکعت اوّل بعد از حمد هر سوره ای خواستی می خوانی ودر رکعت دوّم بعد از حمد سوره واقعه را می خوانی وفرمود: کفایت می کند این از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانکه گذشت.
۴ – تأکید فرمود که: «بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را بخوان:
«اللهمَ سَرّحْنی عَنِ الهُمومِ وَالْغُمُومِ ووَحْشَةَ الصّدرِ ووَسْوَسَةِ الشَّیطان بِرَحمتِکَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ».
۵ – ودیگر تأکید بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیّه خصوصاً رکعت آخر:
«اللهمَ صَلِ عَلی مُحمّدٍ وَآلِ محمّد وترحَم علی عجزنا واغِثْنا بحقَهم».
۶ – در تعریف وتمجید از شرایع الاسلام مرحوم محقّق حلّی فرمود: «تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن».
۷ – تأکید بر خواندن قرآن وهدیه کردن ثواب آن برای شیعیانی که وارثی ندارند، یا دارند ولکن یادی از آنها نمی کنند.
۸ – تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن وسر آن را در عمّامه قرار دادن، چنانکه علمای عرب به همین نحو عمل می کنند وفرمود: «در شرع این چنین رسیده است».
۹ – تأکید بر زیارت سیّدالشهداء (ع).
۱۰ – دعا در حقّ من وفرمود: «خدا تو را از خدمتگزاران شرع قرار دهد».
۱۱ – پرسیدم: «نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است وآیا من نزد صاحب شرع مقدّس روسفیدم؟»
فرمود: «عاقبت تو خیر وسعیت مشکور وروسفیدی».
گفتم: «نمی دانم آیا پدر ومادر واساتید وذوی الحقوق از من راضی هستند یا نه؟»
فرمود: «تمام آنها از تو راضی اند ودرباره ات دعا می کنند».
استدعای دعا کردم برای خودم که موفّق باشم برای تألیف وتصنیف. پس دعا فرمودند.
سپس خواستم از مسجد بیرون روم بخاطر حاجتی، آمدم نزد حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد. به ذهنم رسید چه شبی بود واین سیّد عرب کیست که این همه با فضیلت است؟ شاید همان مقصود ومعشوقم باشد! تا به ذهنم این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم وآن آقا را ندیدم وکسی هم در مسجد نبود.
یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم وغافل بودم، مشغول گریه شدم وهمچون دیوانه اطراف مسجد گردش می کردم، تا صبح شد چون عاشقی که بعد از وصال مبتلا به هجران شود.
این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم می آید، بهت زده می شوم»(۳۳).
نجات آیت الله نجفی مرعشی از مرگ توسّط امام زمان (علیه السلام)
آیت الله نجفی مرعشی می گوید: «در زیارت عسکریین(ع) ودر جادّه طرف حرم سیّدمحمّد، راه را گم کردم ودر اثر تشنگی وگرسنگی زیاد ووزش باد، در قلب الاسد از زندگی مأیوس شدم غشّ کرده به حالت صرع وبیهوشی روی زمین افتادم.
ناگهان چشم باز کرده دیدم سرم در دامن شخص بزرگواری است، پس به من آب خوش گواری داد که مثلش را از شیرینی وگوارایی در مدت عمر نچشیده بودم.
بعد از سیراب کردنم سفره اش را باز کرد ودر میان سفره دو یا سه عدد نان بود، خوردم.
سپس این شخص که به شکل عرب بود فرمود: «سیّد در این نهر برو وبدن را شستشو نما».
گفتم: «برادر! اینجا نهری نیست، نزدیک بود از تشنگی بمیرم، شما مرا نجات دادید».
آن مرد عرب فرمود: «این آب گوارا است».
با گفته او نگاه کردم دیدم نهر آب باصفایی است.
تعجّب کردم وبا خود گفتم: «این نهر نزدیک من بود ومن نزدیک بود از تشنگی بمیرم».
به هر حال فرمود: «ای سیّد! اراده کجا داری؟»
گفتم: «حرم مطهّر سیّد محمّد (ع)».
فرمود: «این حرم سیّد محمّد است».
نگاه کردم دیدم در زیر بقعه سیّد محمّد قرار داریم وحال آنکه من در «جادسیّه» (قادسیّه) گم شده بودم ومسافت زیادی بین آنجا وبقعه سیّد محمّد (ع) است.
باری از فوائد آنچنانی که از مذاکره با آن عرب در این فرصت نصیبم شد اینهاست:
تأکید وسفارش بر تلاوت قرآن شریف، وانکار شدید بر کسی که قائل به تحریف قرآن است؛ حتّی نفرین فرمود بر افرادی که احادیث تحریف را قرار داده اند.
ونیز: تأکید بر نهادن عقیقی که اسماء مقدّسه چهارده معصوم (ع) بر آن نقش بسته ونوشته شده زیر زبان میّت.
ونیز سفارش فرمودند: بر احترام پدر ومادر، زنده باشند یا مرده، وتأکید بر زیارت بقاع مشرّفه ائمّه(ع) واولاد آنها وتعظیم وتکریمشان.
وسفارش فرمود: بر احترام ذرّیّه سادات وبه من فرمود: «قدر خود را به خاطر انتسابت به اهلبیت (ع) بدان وشکر این نعمت را که موجب سعادت وافتخار زیاد است بجای آور».
وسفارش فرمود: بر خواندن قرآن ونماز شب وفرمود: «ای سیّد! تأسف بر اهل علمی که عقیده شان انتساب به ما است ولکن این اعمال را ادامه نمی دهند».
وسفارش فرمود: بر تسبیح فاطمه زهرا (س) وبر زیارت سیّدالشهداء (ع) از دور ونزدیک وزیارت اولاد ائمّه (ع) وصالحین وعلما وتأکید بر حفظ خطبه شقشقیّه امیر المؤمنین (علیه السلام) وخطبه علیا مخدّره زینب کبری (س) در مجلس یزید -لعنة الله علیه – ودیگر سفارشات وفوائد.
به ذهنم خطور نکرد که این آقا کیست مگر وقتی از مدّ نظرم غایب شد»(۳۴).
سفارشات وهدایای امام زمان (علیه السلام) به آیت الله نجفی مرعشی
آیت الله نجفی مرعشی می گوید: «در اقامتم در سامرّاء شبهایی را در سرداب مقدّس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود وقفل بود ترسیدم، زیرا عدّه ای از دشمنان اهلبیت (ع) به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو: «سلامٌ علیکم یا سیّد» ونام مرا برد.
جواب داده گفتم: «شما کیستید؟»
فرمود: «یکی از بنی اعمام تو».
گفتم: «درب بسته بود از کجا آمدی؟»
فرمود: «خداوند بر هر چیزی قدرت دارد».
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
فرمود: «حجاز».
سپس سیّد حجازی فرمود: «به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟» گفتم: «به جهت حاجتهایی».
فرمود: «برآورده شد».
سپس سفارش فرمود بر نماز جماعت ومطالعه در فقه وحدیث وتفسیر.
وتأکید فرمود در صله رحم ورعایت حقوق استاد ومعلّمین،
ونیز سفارش فرمود به مطالعه وحفظ نهج البلاغه وحفظ دعاهای صحیفه سجّادیّه.
از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید. پس دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد: «خدایا به حقّ پیغمبر وآل او، موفّق کن این سیّد را برای خدمت شرع وبچشان بر او شیرینی مناجاتت را وقرار بده دوستی او را در دلهای مردم وحفظ کن او را از شرّ وکید شیاطین، مخصوصاً حسد».
در بین گفتارش فرمود: «با من تربت سیّد الشّهداء (ع) است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده».
پس چند مثقالی کرامت فرمود وهمیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست وآثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم.
بعد از این، آن سیّد حجازی از نظرم غایب شد»(۳۵).
نامه امام زمان (علیه السلام) به آیت الله نجفی مرعشی
آقایی به نام «سیّد حسن» مشهور به شوشتریان که از آشنایان یکی از علمای معروف قم است، هر چند وقت یک بار، یکی دو روز از تهران به قم، منزل این عالم می آید.
آن عالم معروف می گوید «آقای سیّد حسن با والده وخانواده اش به اصفهان برای صله رحم رفته بود. در موقع بازگشت از اصفهان نزدیکیهای قم، سیّدی را می بینند کنار جادّه راه می رود.
والده سیّدحسن می گوید: «سیّد حسن! این آقا سیّد را سوار کن، اگر قم می رود برسانش».
سیّد حسن به مادر می گوید: «نامحرم است وباعث زحمت شماهاست».
مادرش می گوید: «جلو سوارش کن، ما عقب ماشین می نشینیم، حجابمان را هم حفظ می کنیم».
سیّد حسن، نزدیک سیّد می رسد ونگه می دارد واز سیّد می خواهد که سوار شود، سیّد می فرماید: «من در این نزدیکی ها دهی است به آنجا می روم».
سیّد حسن می گوید: «اشکالی ندارد، هر کجا خواستید پیاده شوید».
باز آقا سیّد می فرماید: «شما بروید».
سیّد حسن اصرار می کند، با اصرار سیّد حسن، آقا سیّد سوار می شود ومی فرماید: «تقاضای مؤمن را نباید ردّ کرد».
امّا وقتی سوار شدند، بوی عطر مخصوصی فضای ماشین را پر کرد که تا آن موقع چنین بوی خوشی را استشمام نکرده بودند.
سیّد حسن مذکور گوید: آمدیم تا نزدیک جادّه خاکی، سیّد فرمود: «نگه دار! اینجا می روم».
ماشین توقّف کرد، سیّد دست کرد وپاکتی را به من داد وفرمود: «این پاکت را به سیّد شهاب الدّین مرعشی می دهی».
پاکت را گرفتم وبه قم به منزل آن عالم آمدم وبه ایشان گفتم: «جریان این شد وسیّد نامه ای دادند برای سیّد شهاب الدّین، شما ایشان را می شناسید؟»
آقا فرمودند: «آری! مقصود همین آیت الله نجفی است».
سیّد حسن می گوید: «من اسم ایشان را تا آن وقت نمی دانستم».
آقا نامه را می گیرد وباز می کند، ببیند نامه از کیست وچه نوشته است؟
وقتی نامه را بازمی کند، مطلبی را نمی تواند بخواند وفقط خطهایی را درهم وبرهم می بیند، وبا دقّت زیاد، می بیند پایین نامه با خطّ سبز نوشته شده است: «المهدی».
نامه را در پاکت می گذارد وبه سیّد حسن می گوید: «صبح زود قبل از نماز، آیت الله نجفی، در محراب مسجد بالا سر، نشسته، برو ونامه را به ایشان بده».
سیّد حسن، صبح قبل از اذان می آید بالا سر ومی بیند آقای نجفی در محراب نشسته، عبا را به سر کشیده ومشغول ذکر است، سلام می کند ونامه را به ایشان می دهد.
آیت الله نجفی می فرمایند: «چرا خیانت کردی؟»
می گوید: «من خیانت نکردم».
آقای حاج افشار می نویسد: من هر روز عصر وشب به منزل آن عالم می رفتم وهر روز ساعت ۶ صبح، به محضر حضرت آیت الله نجفی مرعشی جهت گرفتن فشار خون ودادن داروهای لازم، می رفتم.
عصر آن روز که به منزل آن عالم رفتم، این جریان را شرح دادند واز من خواستند صبح که به منزل آیت الله نجفی می روی از ایشان سؤال کن که در نامه چه نوشته بودند؟
صبح که به محضر ایشان رسیدم، پس از انجام کار، عرض کردم: «آقا! از من خواسته اند تا از شما بپرسم در آن نامه چه نوشته بودند؟»
حضرت آیت الله نجفی حرفهایی را پیش کشیدند که مرا از آن سؤال منصرف نموده وجواب ندادند، من هم اصرار نکردم.
عصر که خدمت آن عالم رسیدم، پرسیدند: «جواب آوردی؟»
گفتم: «نه! آقا مرا به جای دیگر ومطلب دیگر حواله نموده وخلاصه جواب نفرمودند».
آن عالم گفتند: «فردا که می روی بپرس وحتماً جوابی بیاور».
باز صبح که به محضر آیت الله نجفی مشرّف شدم، بعد از برنامه های دارو وفشارخون همان جمله را پرسیدم، باز آقا مطلب دیگری را پیش کشیده وموضوعی را پرسش نمودند ومرا از آن سؤال بازداشتند.
عصر که خدمت آن عالم رسیدم، منتظر جواب بودند، لکن به ایشان گفتم: «امروز هم موفّق نشدم».
تأکید کردند که: «فردا وقتی رفتی، ایشان را قسم بده وبپرس که در نامه چه نوشته شده بود».
صبح روز سوّم که رفتم واز آقا خواستم که: «آقا! در آن نامه ای که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نوشته وامضاء فرمودند، چه نوشته شده بود؟»
آقا فرمودند: «به آقای… بگو: دیدی خطّش هفت رنگ بود».
عصر آمدم وهمین مطلب را به آن عالم گفتم.
ایشان گفتند: «فردا صبح که می خواهی منزل ایشان بروی بیا تا با هم برویم، شاید به خود من بگویند».
فردا صبح با هم رفتیم وآن عالم بزرگوار شروع کردند به زبان عربی با آقای نجفی صحبت کردن، قریب یک ساعت صحبت کردند ووقتی بیرون آمدیم پرسیدم: «جواب دادند؟»
گفت: «همان جوابی را که به شما گفتند، به من دادند، یعنی فرمودند: دیدی خطّش هفت رنگ بود»(۳۶).

 

پاورقی:

—————–

(۱) نجم الثّاقب.
(۲) قصص العلماء.
(۳) مجالس المؤمنین.
(۴) گنجینه دانشمندان.
(۵) ملاقات با امام زمان (علیه السلام).
(۶) فوائد الرّضویّه.
(۷) نجم الثّاقب.
(۸) انوار النّعمانیّه – بحار الانوار.
(۹) انیس العابدین.
(۱۰) نجم الثّاقب.
(۱۱) نجم الثّاقب – ملاقات با امام زمان (علیه السلام).
(۱۲) نجم الثّاقب.
(۱۳) نجم الثّاقب.
(۱۴) نجم الثّاقب.
(۱۵) نجم الثّاقب.
(۱۶) نجم الثّاقب.
(۱۷) کرامت صالحین.
(۱۸) کرامات صالحین.
(۱۹) کرامات الصالحین – گنجینه ى دانشمندان.
(۲۰) کرامات صالحین.
(۲۱) ملاقات با امام زمان (علیه السلام).
(۲۲) شمّه ای از کرامات شیخ حسنعلی نخودکی.
(۲۳) کتاب مسجد جمکران.
(۲۴) گنجینه دانشمندان.
(۲۵) گنجینه دانشمندان.
(۲۶) ملاقات با امام زمان (علیه السلام).
(۲۷) ملاقات با امام زمان (علیه السلام).
(۲۸) ملاقات با امام زمان (علیه السلام).
(۲۹) ظاهراً آقای لطیفی منظور بوده است.
(۳۰) شیفتگان حضرت مهدی (علیه السلام).
(۳۱) اشاره است به توسّلی که حضرت آیت الله گلپایگانی به مقام ولایت مطلقه امیر المؤمنین (علیه السلام) پیدا کردند وظرف عسلی در خواب برای ایشان آوردند).
(۳۲) شیفتگان حضرت مهدی (علیه السلام).
(۳۳) کتاب قبسات – منتخبات ابن العلم – منتقم حقیقی.
(۳۴) کتاب قبسات – منتخبات ابن العلم – منتقم حقیقی.
(۳۵) کتاب قبسات – منتخبات ابن العلم – منتقم حقیقی.
(۳۶) شیفتگان حضرت مهدی (علیه السلام).

کتاب، ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان (علیه السلام)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا